بهزاد لابی :
من با همه پیشنهادات تا حدودی موافقم و بهشون رای میدم در مجموع به جز پیشنهادت ششم.
چون من چندتا از بهترین کتابایی که خوندم یه سرنخ هایی توشون بود که هیچوقت به قرقرا نرسید!
مثلا یکی از بهترین هاش توی کتاب خانواده تیبو اتفاق افتاد، اونم راوی داشت تعریف میکد. پسر به اینکه پدرش داره به مادرش خیانت میکنه مشکوک شده بود. بعد که پدر مُرد، پسر یه بار دلش گرفت و رفت سر قبرش، قبل از اون توی داستان دیدیم که یه خانمی با گلدون بنفشه رفت سر قبر همین شخص و گلدون رو گذاشت و رفت. پسره که رسید گلدون رو دید ولی نظرش رو جلب نکرد.
این اتفاق توی جلد یک افتاد اما تا وقتی که کتاب تموم شد دیگه هیچ بازگشتی به این موضوع نشد، چون گلدون نظر پسره رو اصلا جلب نکرده بود!
پس لازم نیست همه سرنخ ها حتما بهشون برگشته بشه اما به بیشترشون برگردیم خوبه.
به نظر من هیچ نویسنده ای همین طوری سرنخهاشو رها نمیکنه بلکه بعضی وقتها نویسنده نمیخواد شخصیت داستان متوجه موضوعی بشه که خواننده میدونه. مثلا تو همین مثالی که شما زدید به نظر من نویسنده میخواسته به طور ضمنی این شک و تو خواننده پررنگ کنه که احتمال خیانت پدر زیاده. ولی قرار نیست پسر بفهمه. بعضی وقتها سرنخ ها رو برای خواننده میزارن نه شخصیت داستان
من با نظر فرک موافقم به نظرم هر کسی باید نسبت به آدمهایی که وارد داستان میکنه و سرنخ هایی که میده احساس مسئولیت کنه
و البته یه چیزه دیگه اینکه بقیه هم باید نسبت به آدمها و سرنخ های نویسنده های دیگه احساس مسئولیت کنند. باید تصور کنیم این داستان مثلا قراره بره رو صحنه ببیننده نباید بفهمه این داستان چنتا نویسنده داره
مثلا سریال person break هر قسمتش و یکی نوشته بود نه که یه هیئت نویسندگان داشته باشه ها!!! نه
این طوری که این قسمت و من مینویسم میرم خونه مون قسمت بعدی و یکی دیگه می نویسه . ولی هیچ پراکندگی توش نبود