۱۲:۳۶ ۱۳۹۸/۲/۳۱
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
در آن روزها آرامشی ناپایدار بر قاره کهن سایه افکنده بود. ایساما، پایتخت باسمنیا سرد سیر و کوهستانی بود. قصر تکاما در بهترین منطقه ایساما بنا شده بود و معماری مجلل و چشم نوازی داشت.
تکاما ماسودا عضلانی و درشت هیکل بود. با موهایی بلند که علارغم آنکه پنجاه سالگی را پشت سر گذاشته بود همچنان مشکی بودند. چشمانی ریز و نگاهی نافذ داشت. در آن روز سرد پاییزی در حالیکه دستانش را از پشت قلاب كرده و میان باغچه های مربع شکل و منظم باغش قدم میزد ، به مردی که به دنبالش میامد و نامه ای میخواند گوش میداد. مرد خواندن نامه تسوکا را تازه تمام کرده بود که سوجی ادکاسا مشاوراعظم پادشاه در حالیکه بالاپوشش را محکم به دورش پیچیده بود نزد پادشاه آمد و تعظیم بلند بالایی نمود. تکاما در حالیکه سر حال به نظر می رسید رو به سوجی گفت: هیچ وقت چنین موقعیت خوبی برایمان ایجاد نشده بود همه رقبا با یکدیگر در حال جنگند و حالا آکوییلا کار ما رو راحت تر هم کرد. اتحادش با ما حکم آخرین تکه این پازل بود.
- آکوییلا مرد زرنگیه باید با احتیاط عمل کنیم.
- درسته اما تصرف قاره نوین فقط بخشی از نقشه هست. حالا که بخش بزرگی از ارتش آرگونها در قاره نوین و در کنار اکسیموسها هست ما با فرستادن نیروی کمکی برای میسالاها می تونیم دوباره قدرت در قاره شرقی رو پس بگیریم.
تکاما سپس با سر اشاره کرد و چند خدمتکار جلو آمدند تا برایش ميوه بياورند. سوجی به فکر فرو رفته بود و با خود می اندیشید به زودی کشتی های لازم برای ارسال نیرو به میسالا فراهم خواهد شد.
تکاما دارای فرزندان زیاد از همسران متعدد بود. شینتا یکی از فرزندان تکاما حدودا هفده ساله و در امور اجرایی بسیار کارآمد بود. آن روز برای سرکشی از بنادر و کشتی های تازه ساخته شده از قصر خارج شده بود. او و محافظین و اطرافیانش در بندر اصلی شهر راه میرفتند و به گزارش فردی که مسئول نظارت بهیکی از کارگاه های کشتی سازی بود گوش میدادند. شینتا پرسید چند وقته مسئولیت ساخت کشتی ها به تو سپرده شده؟
- تقریبا شش ماه
- دقیقا چقدر؟
- صد و هفتاد و چهار روز
- در این مدت چند کشتی ساختی؟
- قربان فرآیند ساخت کشتی فرایندی زمان بره. ما از ماهی یک کشتی الان به ماهی دو کشتی رسیدیم
شینتا جلو آمد خنجرش را از نیام بیرون کشید و زیر گلوی مرد گذاشت. مرد نگون بخت به زانو درآمد شینتا کمی به خنجرش فشار آورد و قطرات خون روی تیغه خنجر ریخت سپس گفت: نگاهی به مردانت بکن یه مشت تنبل تن پرور از وقت استراحتشون بزن شبانه روز کار کنید کمتر بخورید بیشتر بسازید
مرد خرخر کنان دهانش را باز کرد صدای مفهومی از گلویش خارج نمیشد چشمان ترسیده اش از حدقه بیرون زده بود شینتا نعره زد: نشنیدم چی گفتی
- ب....بلههه قربان
شینتا مرد را رها کرد و گفت یادت نره چی گفتم . به مردی که همراهش بود گفت: تو حواست بهشون باشه، سپس دستش را در جیبش فرو برد و کیسه ای زر در کف دست مرد کشتی ساز گذاشت. مرد دستانش را به گلوی خون آلودش گرفت و افتان و خیزان دور شد.