مهرنوش :من داستان رو خوندم، نمی تونم خیلی ازش تعریف کنم چون هم مشکلات قابل توجهی در متن و نگارش داشت و هم خیلی عجولانه به آخر رسیده بود و برعکس داستان های معمولی که از تو خونده بودیم دیالوگ بخصوصی نداشت، قسمت دوم حتی یه دیالوگ هم بین سیمون و زنش بعد از اینهمه وقت ردوبدل نشد! و تایگریس حتی یک سوال از آکوییلا نپرسید نه از گذشته خودش و نه از اطلاعات نظامی مربوط به این لشکر کشی!
همین که الان کلود هم پیدا نشده و نتونسته آدرس محل انبار آذوقه رو بده شاید دوباره منو مجبور کنه که داستان رو عوض کنم چون دیگه ورود به دره شروع شده!
تو وضعیت سختی گرفتار شدیم!
ببین مهرنوش آدم بخواد دیالوگ بنویسه باید کامل رو موضوع اشراف داشته باشه واقعیت اینه که من این تسلط رو نداشتم، روی موضوع جنگی که اصلا ندارم و هرچی به فکرم رسید رو میتونستم تصور کنم که مورد داره، بهمین خاطر ننوشتم، چیزی که تو ذهن تو بود رو که من نمیدونستم چیه
حتی در خصوص گلوری و سیمون هم همین طور بین اینها که ننوشته بودیم عشقی شکل گرفته به همین خاطر نمیدونستم واقعا چجوری بنویسم که قابل قبول باشه
از طرفی زمانم نمیتوستم پیش ببرم که کلود رو نجات بدم کما اینکه نوشتن از شرایط اونجا تو این شرایط جنگی ای که من چیزی ازش نمیدونم واقعا سخته برام
زمان رو هم جلو نبردم تو نوشته بودی شیپور حرکت بهصدا در اومد منم همونو نوشتم