داستان سلیمان و انگشتری
برگرفته از کتاب مقالات استاد قمشه ای
سلیمان فرزند داوود انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود
و سلیمان به دولت آن نام دیو پری را تسخیر کرده و به خدمت خود آورده بود
چنانچه برای او قصر و ایوان جامه ها و پیکر ها می ساختند، این دیو همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر در بند و فرمان سلیمان روح آیند خادم دولت سرای عشق شوند. به قول مولانا:
چون سلیمان باش تا دیوان تو
سنگ برّند از پی فرمان تو
دیو را در بند و زندان باز دار
تا سلیمان وار باشی رازدار
و به قول عطار نیشابوری :
دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصد شادروان کنی
روزی سلیمان انگشتری خود را به سلیمان سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی از این واقعه باخبر شد، در حال خد را به صورت سلیمان درآورد(و اشاره کردیم که بنا بر افسانه ها دیو و شیطان می توانند به هر شکلی درآیند) و انگشتری را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری را به دیو داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند(از آنکه از سلیمان جز صورتی و خاتمی نمی دیدند) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته دیوی بیش نیست اما خلق او را انکار کردند و سلیمان که به مُلک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد و به قول حافظ شیرازی:
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دلی گم شود چه غم دارد؟
و در جایی دیگر می گوید:
کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟
اهرمن گر ملک بستد اهرمن بُد اهرمن
اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدینسان بگذشت مرم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار وی ندیدند و در دل گفتند:
که زنهار ازین مکر و دستار و ریو
به جای سلیمان نشتن چو ریو
و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر مردم آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را بر جای او نشانند که به گفته ی حافظ:
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو سلیمان نشود
و در جایی دیگر می گوید:
به جز شکر دهنی مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
و به زبان مولانا:
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت آرام کرد
«صورت» کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی می نمود
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
در این احوال سلیمان همچنان بر لب آب ماهی می گرفت، روزی ماهیی را بشکافت و از قضا خاتم(انگشتر) گم شده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد:
آن بخت که باشد کاید به لب جویی
تا آب خورد ناگه و عکس قمر یابد
یا همچون سلیمان بشکافت ماهی را
اندر شکم ماهی او خاتم زر یابد
سلیمان به شهر نیامد ولی مردم از این ماجرا خبر شدند و فهمیدند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند و این روز بخلاف تصور عام روزی فرخنده و مبارک است و بحقیقت روز سلیمان بهار است و نُحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید:
وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است
و شاید رسم خوردن ماهی در شب نوروز تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است و از همین روی نسیم نوروزی نرد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد:
زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی
ازین باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
توصیه ی مولانا نیز همین است:
در بهاران جامه از تن بر کنید
تن برهنه جانب گلشن روید
گفت پیغمبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار
زآنکه با جان شما آن می کند
کان بهاران با درختان می کند
پس غنیمت باشد آن سرمای او
در جهان بر عارفانِ وقت جو