خلاصه قسمت ۷۱ سریال فاطما گل
مصطفی و منیر بعد از اظهارات مصطفی از دادگاه بیرون میان . با خبرنگارا رو به رو میشن و همین کافیه تا همه چیز توی روزنامه ها درج بشه ..
اما کلید همه این ماجراها ملتمه . این خبر توسط ملتم رسانه ای شده اما خبر نداره که چه عواقبی در انتظار پدرشه !
روز پُر استرس فاطما گل با افکار در هم کامل میشه و با سوزوندن غذا میره به استقبال ملتم که بیرون توی سالن منتظرشه . فاطما گل با دیدن ملتم میگه :
بهتون گفتم دست از سرمون بردار ، اینجا هیچکس از موضوع خبر نداره .. ملتم : چون حرفتو باور دارم اینجام ، تو از همون اول لطف بزرگی در حقم کردی . شهامت اینو داشتی که حقیقتو بهم بگی ولی من شهامت دیدن حقیقتو نداشتم ، الآن حقیقتو با همه کثافتش میدونم فقط میخوام بیشتر از این بدونم .. فاطمه : اگه ندونی بهتره برو پشت سرتم نگاه نکن . کاش منم میتونستم ..
ملتم با استرس حلقه گمشده سلیم توی شب حادثه رو از توی کیفش در میاره ، میذاره روی میز جلوی فاطما گل و میگه :
سلیم این انگشترو کجا گم کرد ؟ اون شب گمش کرده بود .. فاطمه : من این انگشترو اصلاً ندیده بودم ، زن داداشم فردای حادثه پیدا کرد .. ملتم : همون جایی که بهت تجاوز کردن ؟ .. فاطمه : بعدشم برده خونه یاشارانا که بکوبه تو سرشون . رشات یاشارانم با دیدن انگشتر مطمئن شده بعدم با تهدیدو پیشنهاد پول انگشترو ازش گرفتن . تمام مدارکو یکی یکی از بین بردن همه شاهدا رو از بین بردن منم مجبور کردن سکوت کنم !
فاطما گل با دیدن پچ پچ های همکارش با ارول صاحب رستوران از جاش بلند میشه تا بره اما ملتم دستشو میگیره و با فریاد میگه :
همه چیو برام تعریف کن .. فاطمه : نمیتونم ، این کارو با خودت نکن .. ملتم : فاطما گل میخوام بدونم .. فاطمه ( با عصبانیت دستشو میکشه ) : بسه دیگه انقدر اذیتم نکنین ..
دستشو که میکشه محکم میخوره به گارسونی که داره سینی سفارش رو برای مشتری میبره . سینی روز زمین میوفته همه چیز میشکنه جلوی چشم مشتریا . بین صحبت ملتم و فاطما گل ، ارول از راه میرسه دست فاطما گل رو میگیره و با فریاد میگه :
تو چیکار کردی ؟ زود باش از مشتری معذرت بخواه ..
و همین برای انفجار فاطما گل کافیه . دست ارول رو به طرز بدی پس میزنه سرش داد میزنه و میگه :
دستمو ول کنم مرتیکه . راحتم بذار !!!
و با عجله رستورانو ترک میکنه ، ملتم میدوء دنبالش از خواهش میکنه صبر کنه برای همین حلقه رو برمیداره و به فاطما گل میگه :
اینو بگیر . بیچارشون کن ، منم کنار توأم .. فاطمه : من دستمو به وسایل اون نمیزنم .. ملتم ( حلقه رو میذاره لای دستمال کاغذی ) : بیا ، پا پس نکش بذار جزاشونو بکشن . فقط کسی نفهمه من اینو بهت دادم . اسم منو پیش کسی نیار !
دو تا دختری که همه جوره با هم همدرد شدن دست به دست هم میدن برای زمین زدن یاشاران ها . اما با دیدن این حلقه توسط کادیر ، میگه این حلقه اون موقع مهم بود ولی الآن نمیشه چیزیو ثابت کرد . اگه ملتم بیاد شهادت بده خوبه اما نمیاد !
مقدس میخواد با مارمولک بازی حلقه رو پیش خودش نگه داره اما کادیر اجازه نمیده و حلقه رو پیش خودش برای آزمایشات DNA نگه میداره ..
بعد از مدتی توی آشپزخونه کریم خطاب به همه میگه :
فردا روز آخر کار توی ویلاس . کریستین میخواد به همه شام بده . میای با هم بریم فاطما گل ؟ .. فاطمه : نه من نمیام خودت برو .. کریم : همه با همسرشون میان . میریم اونجا هوامونم عوض میشه .. فاطمه : من فردا کار دارم باید برم دکتر .. کریم : خیلی خب مگه وقت دکتر ساعت یک نیست ؟ بعد دکتر میریم یکم میگردیم بعدشم میریم اونجا . نظرت چیه ؟ اگه تو نیای منم نمیرم . لطفاً .. فاطمه ( با اون نگاه تخسش و راضی از رفتن ) : باشه !
صبح روز بعد با دیدن تیتر روزنامه ها در مورد اتفاقات افتاده تشنج بین یاشاران ها زیاد میشه . توی خونه هم مقدس شروع میکنه به سَم پاشی اما مریم بلافاصله فاطما گل رو آماده میکنه تا به بهانه بیرون رفتن از فضای خونه دور باشه و برای مهمونی شب خودشو آماده کنه ..
با رفتن اهالی خونه مقدس باز هم به کثیف کاری های خودش ادامه میده و با رفتن به اتاق مریم آدرس پدر کریمو از روی پاکت نامه برمیداره و برای پدر کریم شروع میکنه به نامه نوشتن بی خبر از اینکه چه اتفاقات تلخی انتظارشو میکشه !
| مطب دکتر |
بالأخره اولین جلسه درمان فاطما گل از راه میرسه . نجابت این دختر همراه میشی با خیسی دستاش از استرس و عرق کردنشون . با ترسو واهمه وارد اتاق میشه . با استقبال دکتر خودش روی صندلی میشینه تا اینکه دکتر میگه :
ازت نمیپرسم چرا اینجا اومدی ، الآن میخوام فقط تورو بشناسم و داستان زندگیتو بشنوم . میشی خودتو بهم معرفی کنی ؟
| بازی استثنایی برن سات |
فاطمه : من فاطما گل هستم . بیستو یک سالمه .. دکتر : متأهلی ؟!
همین یه جمله برای ترکیدن بغض چندین ماهه دختر زجر کشیده داستان کافیه . نمیدونه باید از این ازدواجش خوشحال باشه یا ناراحت . با دردی که توی سینه هر لحظه در حال حبس هست میگه :
شبا قبل اینکه بخوابم اولین چیزی که جلوی چشمم میاد اون شبه . صبح که چشممو باز میکنم بازم اون . بعضی وقتا تو خوابمم میبینم . میخوام فرار کنم ، داد میزنم ولی صدام در نمیاد . بعضی شبا فقط برای اینکه کابوس نبینم نمیخوابم . شبو با فکرو خیال صبح میکنم ، همینه دیگه . اینکه مجبور باشی هر لحظه با این فکر زندگی کنی خیلی سخته . من دیگه هیچ وقت نمیتونم اون دختر قبلی بشم ، دونستنش خیلی ناراحت کنندس . محکوم به تحمل این زندگی شدم ، بعضی وقتا دلم واسه خودم میسوزه ولی سعی میکنم سرمو بالا بگیرم . سعی خودمو میکنم ولی راستش پاهام یاری نمیده . همش نقش بازی میکنم ، نقش یه آدم سالمو قوی ، یه آدم مصمم ولی تو واقعیت نیستم ، درمونده ام . خیلی ناامیدم ، خستم خیلی خسته شدم . منو ببخشید واسه حال بدم ! حرف از زدن از مصطفی درست مثه حرف زدن از اون شب عذابم میده چون اول از همه اون ولم کرد . خیلی عصبانی شدم و دلم شکست اما بعداً فهمیدم به خاطر اعتماد کردن به اون از خودم عصبانی شدم . دیگه از اون عصبانی نیستم از اینکه باورش کردم از خودم عصبانیم ..