۲۲:۰۶ ۱۳۹۳/۵/۱۵
h دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
یک روز صبح ، فرزند چهارساله ام ، وقتی از خواب بیدار شد ، خیلی پکر بود. اخم کرده بود و در خودش فرورفته بود . او را روی زانویم نشاندم و نوازش اش کردم و پرسیدم : چته عزیزم ؟ چرا ناراحتی؟ گفت : حوصله م سر رفته.
پرسیدم : آخه چرا ؟
گفت : همه ش شب می شه، صبح می شه؛ شب می شه صبح می شه...!
بی اختیار گریه ام گرفت . و به فرزندم که با تعجب مرا نگاه می کرد ، گفتم : من تازه در سی سالگی به این فکر افتادم ، روزگارم این است .
ببین تو که در این سن و سال وارد این عوالم شده ای چه خواهی کشید!