ema ema :
خيلي با خودم كلنجار زدم كه منم اينجا يه پست بذارم يا نه.
بعنوان كسي كه اين مسئله رو لمس كرده بايد بگم خيلي سخته، خيلي سخت و باور نكردني. درهمون لحظه اول ميگي مگه ميشه.... من .......... پس اون همه حرف ها..... سال هاي زندگي ...... از خود گذشتگي ها و مهرباني ها.... تحمل ها ..... همه جلو چشمات مثل يه فيلم رد ميشن. ضعف مي كني، قاطي مي كني، اشك مي ريزي، اشكي كه براي بدست آوردن كسي كه از دست دادي نيست، براي خودته و براي عشقي كه داشتي، عمري كه گذاشتي و .........
اما به اينجا ختم نميشه ، اگر به خانواده بگي و مسئله رو بازكني كه يه سري مسائل و مشكلات داري، اگر حتي مثل من مجبور بشي و يا با دليل و منطق به خودت بقبولاني كه ازش بگذري هر چند كه حالا حالا ها فراموش نمي كني، بقيه مثل تو فكر نمي كنن، مثل تو مجبور به گذشت نيستند و اون جايگاه رو مطلقنا در بين خانواده به نخواهد داشت و پذيرش نخواهد شد.
اما اگر هم خودت به تنهايي بخواي حل كني يك تنه با يه غول وحشتناك مواجه ميشي كه اعصابت رو و جسم و روحت رو ميخوره .
ema ی عزیز درموردش دیگه فکر نکن..اتفاقی بوده که افتاده...به فکر اینده خودت باش...بهتر از دیروز بسازش