۰۰:۵۶ ۱۳۹۳/۶/۱
خلاصه شاه با اینا میجنگه و یه جورایی مغلوبشون میکنه.اما نمیدونسته اینا گرجی هستن.خلاصه اونایی که باقی مانده بودن میخواستن فرار کنن سمت خوزستان.فقط کافی بوده کوههای پشت کوه را رد کنن.اما سپاه بهشون میرسه و اینا میرن رو کوه سیخه.داشتن گیر سپاه می افتادن.زنهای گرجی جلو چشم بچه ها و شوهراشون و سپاهیا و خود کریمخان /خودشون رو از کوه پرت میکنن پایین تا اسیر قشون شاه نشن و حبثیتشون حفظ بشه.خلاصه یه ان شاه متوجه میشه اینا موقع وداع با هم گرجی حرف میزنن و تازه متوجه میشه اینا گرجی اند.همونجا زانو میزنه و اشک میریزه.بقیه را میبخشه و بهشون اجازه میده همونجا بمونن و خراج ندن.اونهایی که خانوادشون از بین رفته بوده و بچه های کوچیکشون را با خودش میبره شیراز و بزرگشون میکنه.یکی از اون بچه های کوچیک امام قلی خان بوده که واسه خودش سردار رشیدی میشه و میشه دست راست شاه.این امام قلی خان همون سردار گرجیه که پرتغالی ها را از قشم بیرون کرد و الان مجسمه اش تو قشمه و یه میدون به نامش هست.