خانه
329K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۳/۶/۴
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای پیرزن در خانه سالمندان


    تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت، گفت:

    آقا ببخشید، مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه، من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا، این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.


    قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا، اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه، پیر زن رو پیدا کردم، گفتم این امانتی مال شماس، گفت حامد پسرم تویی؟

    گفتم نه مادر، دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟




    دلم نیومد این سری بگم نه، گفتم آره، پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری.


    شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟

    پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟

    تا گفتم آره دستمو گرفت، گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده، باید تسویه کنید.


    حالا از من هی غلط کردم و اینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن.

    آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود.

    اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه، رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد، بیا تو مادر!!! :)))
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان