خانه
315K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان بسیار زیبا و تاثیر گذار آرزوی دختر من …


    آوا گفت : نه پدر ! من هیچ چیز گران قیمتی ازتون نمی خوام !

    و با حالتی دردناک تمام غذاش ( شیربرنج ) رو خورد !


    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم !


    وقتی غذا تمام شد آوا پیش من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا با صدای بلند گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !


    تقاضای او همین بود !


    همسرم جیغ زد و گفت : واقعا وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیر ممکنه !





    گفتم : آوا ! دختر عزیزم ، چرا چیز دیگه ای نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو ناراحت میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی این احساس ما رو متوجه شی ؟


    سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : پدر ، دیدی که خوردن اون شیر برنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، می خوای بزنی زیر قولت ؟



    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !پ


    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !


     


    صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دقیقا چیزی که خودش می خواست !


    دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا به سوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .


    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !


     


    چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !


     


    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست ! و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره ! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده ! اما حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !


    آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین . . . !

    سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان