۱۲:۴۷ ۱۳۹۳/۶/۱۳
4. پلورالیسم فرقهای
4-2. مارکس و انگلس
پائولو کوئیلو در سال 1968 هنگامی که جنبشهای چریکی و تودهای فراگیر شد و موج آن به برزیل هم رسید، شیفته افکار مارکس، انگلس و چگوارا شد. او در تمامی جلسات آنان شرکت میکرد و در تظاهرات خیابانی بهطور فعال شرکت داشت و از این طریق وارد جنبشهای پیشرو و تودهای شد. ( خوان آرمایس، 1382: 16)
کوئیلو در طول جوانی پرجنب و جوش خود همواره در پیشروترین جنبشها حضور داشته است. به اعتقاد وی، اندیشههای مارکسیسم ـ لنینیسم در بعد سیاسی میتواند راهگشا باشد. به گفته خودش، کتابهایش سیاسی است و در آنها سعی دارد فرهنگ سیاست را عرضه کند. او سعی دارد تودهها را آگاه کند و به آنها بگوید نباید تسلیم تعصبهای کور شد: من... ایدههای مارکسیستی در سر داشتم و خیال میکردم که برای خلق، برای آزادی و دیکتاتوری پرولتاریا و غیره مبارزه میکنم. (همان: 88)
هرچند مارکس زنده نماند تا فروپاشی جوامع کمونیستی و دولتهای مارکسیستی را ببیند؛ اما شاگردان او که شاهد از هم پاشیده شدن اندیشههای مارکسیسم هستند، آیا نباید درس عبرت بگیرند؟ چگونه است که کوئیلو در بسیاری از آثارش؛ به ویژه زهیر، زیرساختهای فکری مارکسیسم را جلوهگر میسازد؟ جالبتر اینکه در پارهای از موارد، سعی دارد مارکس را کنار مسیح بنشاند تا از اختلاط آن دو درختی جدید بسازد که شاخ و برگهایش مسیحیت کمونیسم باشد
او از یک طرف اشتراک در مالکیت را ترویج میکند و بر این نکته پا میفشارد که باید نظام طبقاتی در جامعه از بین برود و از سوی دیگر وجود صلیب بر سینه مردم را تحسین میکند. کوئیلو حزب کمونیسم را به اردوگاه مسیحیت برد و نشان داد که مارکسیسم، سکه دوروست که یکروی آن ریشه در غرب دارد؛ اما رویه تخریبی و منفی آن به شرق آمد و هاضمه شرق پس از جدالها و زیانهای فراوان آن را پس زد.
ادامه دارد...