سلام
اومدم نظرم رو در مورد داستان سوم بگم . اما نمیدونم چرا این داستان رو خیلی بی حس و حال و بی رمغ خوندم
اولین ناراحتی که تو ذهنم اومد این بود که چرا بعداز برهم خوردن یه ارتباط چرا اینقدر خانم ها ضربه های شدید میخورن و انگار آقایون هیچ گزندی هم به دلشون نمیاد برخلاف گفته های معلم ادبیات سال اول دبیرستانم که میگفت اصلا فکر نکنید که پسرها کم احساس هستند برعکس اونها خیلی هم لطیف هستند!!!
در کل با همسرم هم که درمیان گذاشتم اون هم معتقد بود که آقایون هم بدون شک ضربات جبران ناپذیر روحی می خورند و چند مثال هم زد!!
کلا حس و حال فکر کردن به این موضوعات رو نداشتم چون روحیه خودم هم زیاد اکی نبود.
در کل داستان یه جاهای خالی داشت
.
حسش در مورد هوو جالب بود.
اینکه سوار موتور میشد رو دوست داشتم.
اما اینکه یه مریضی کوچیک اگزما گرفته بود رو نمیدونم چرا بهاره اینقدر خطرناک نشون می داد .
امـــــــــــــــــا یه نکته ای که حس کردم فکر کردم پدرو که اصرار داشت دختر به رستوران دعوتش کنه عاشق دختر شده بود و اون متوجه نشده بود . تنها حس هیجانی که از این داستان گرفتم این بود.