مالیخولیای محبوب من:
این
داستان هم تقریبا مثل بقیه با کاناپه و فنجون قهوه لعنتی شروع شد! شاید 20 سال پیش اینا نشونه های یک آدم مدرن بودن ولی حالا حسابی نخ نما شدن البته به نظر من
ولی در ادامه این
داستان که به یک بازگویی مستند شبیه شده بود پرداخت بهتری داشت! به نظر من کمتر پرداختن به دلیل و تمرکز روی فرایند مردن حس عجیبی رو تولید کرده بود و بعضی جاهاش با شناختی که از آدم هایی که دست از جونشون شستن و آماده خودکشی کردن هستن شدیدا هم خونی داشت، مثل اون قسمتی که دوست داشت که فکراش بعدا توسط کسی که احتمالا مسبب این تصمیم بود خونده بشه مثلا با ضبط شدن روی نوار ولی در واقع زیادم براش مهم نبود و حتی ارزش سعی کردن هم نداشت.
فرایند تغییر در پرده صورتی هم که به تدریج حرکاتش معانی جدیدی پیدا می کرد به نظرم جالب اومد و با روایت لحظات منجر به مرگ تحت تاثیر دارو همخونی داشت! و همینطور سنگین و سبک شدن دست و پاهاش!
در کل توصیفش در مورد یک دختر نه چندان زیبا و دارای رتبه با اهمیتی در کنکور که به دلیل تمرکز روی درس سهمش رو از تجربه اجتماعی از دست داده بود خوب بود و همینطور انتقال احساس اون دختر بعد از شنیدن جملات مثبت یا منفی و یا بی احساس از طرف عشقش...
در کل من از خوندن این
داستان بر خلاف چند
داستان اخیر رضایت داشتم