مردی زنی خواست. پیش از آن که زن به خانه شوهر آید وی را آبله برآمد و یک چشم وی کور شد. مرد نیز
چون آن بشنید، گفت: مرا چشم درد آمد. پس از آن گفت: نابینا شدم. آن زن رابه خانه آوردند و بیست سال
با آن زن بود، آنگاه بمُرد.مرد چشم باز کرد. گفتند: این چه حال است؟ گفت: خویشتن را نابینا ساخته بودم تا آن
زنازمن اندوهگین نشود.گفتند: تو بر همه جوان مردان سبقت گرفتی!