چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره ۱۰
مونا زارع
کارمند باجه شماره ۴
«ضمن عرض تبریک خدمت شما مشتری گرانقدر، به اطلاعتان میرسانیم شما در آخرین قرعهکشی بانک ما برنده جایزه نفیسی شدهاید که میتوانید با در دست داشتن این نامه به بانک محل مراجعه و هدیه نفیس و ارزنده خود را دریافت کنید. سپاس از اطمینان شما» این را روی نامهای که لای در خانه گذاشته بودند دیدم. تا فردایش که جایزه نفیس دستم برسد داشتم فکر میکردم که با پولش چه دک و پزی بهم بزنم تا خواستگارها صف بکشند و هرچه هرکسی را حساب میکردم باز من با جایزه نفیسم ازشان سرتر بودم و مجبور بودم ردشان کنم! تا دم در بانک درگیر بررسی میزان لیاقت خواستگارهای بعد از پولدار شدنم بودم که باد کولر بانک توی صورتم خورد و شالم را باد داد تا با وقار و تأثیر بیشتری واردش شوم.داخل بانک صدای موسیقی به گوشم میخورد و عظمتم را دو چندان کرده بود. من هم که فکر میکردم همه چیز با ورود من اسلو موشن شده است پلکهایم را با حرکات آهسته باز و بسته میکردم و لبهایم را غنچه کرده بودم و به طرف باجه میرفتم که آبدارچی بانک کانال تلویزیون را عوض کرد و موسیقی قطع شد و کیفی خورد پس کلهام و پیرزنی هوار زد«هوی نوبت بگیییر» خودم را صاف کردم و پشت چشمی آمدم و رفتم پشت باجهای که بانکدارش از همه بلندتر بود.لباس فرم پوشیده بود و مثل بقیه وقتی میخواست فرمها را ورق بزند انگشتش را دو من تفی نمیکرد! نامه را از زیر شیشه رد کردم و هنوز داشتم آرام پلک میزدم که از سرجایش بلند شد و نامه را پیش رئیس بانک برد. یک لحظه خود کارمند بانک هم بهعنوان شوهر از ذهنم رد شد که حداقل چشم و دلش از پول سیر است و اسیر ثروت من نمیشود که با دست خالی آمد و گفت: «لیست جایزهها گم شده! اسمتونو پیدا نمیکنیم!» گوشه پلکم پرید و به طرف میز رئیس بانک دویدم و مشتم را کوباندم روی میزش! رئیس بانک لبخندی زد و گفت: «بهبه چه خانمی!» اینبار گوشه پلکم به نشانه رضایت پرید اما کور خوانده بود. کفشهایم را درآوردم و رفتم روی میزش و داد زدم «به جای جایزه گم شدهام کارمند باجه ۴ مال من!» کارمند باجه ۴ همان قد بلندی بیادعایی بود که پولها و فرمها را تفی نمیکرد. از هولش از جایش پرید لباسش را صاف کرد و داد زد: «آقا منم پایهام! زن میخوام» از این هول بودنش چندشم شد اما وقتی نگاهی به خودم انداختم که روی میز رئیس بانک ایستادم و عین گروگانگیرها شوهر طلب میکنم دیدم در هول بودن خیلی هم بهم میآییم! رئیس بانک دست به کمر نگاهم میکرد و میخواست بیایم پایین که کارمند باجه ۴ نفسزنان درحالیکه کتش را تنش میکرد و موهایش را با شانه جیبی از اینور کلهاش میداد آنورش آمد وسط اتاق رئیس دراز شد و دو نفر شروع کردند به کادو کردنش. از روی میز پریدم پایین و کنارش نشستم و گفتم: «باجه شماره ۴ الان چه احساسی داری؟» کارمند باجه ۴ که تا زانوهایش هنوز کادو شده بود، مدام چشمهایش را ریز میکرد و به یک نقطه خیره میشد، گفت: «تنگی نفس!خیلی سفت دارن کادو میکنن! فقط این مهریهتون میکنه به عبارتی چقدر؟» فکر نمیکردم از اولش اینقدر اقتصادی عمل کند اما برای اینکه همه چیز جوش بخورد گفتم: «فکر نکن بهش جایزه نفیسم! عشق مهمه!» تا قفسه سینهاش کادو شده بود و درحالیکه نفسش بالا نمیآمد ادامه داد: «نه عشق که حله! فقط من یه عادت مزخرفی پیدا کردم هی اختلاس میکنم! اوکی هستی دیگه؟!» کاغذ کادو به گردنش رسیده بود. مردک عقبافتاده یکجوری میگفت به اختلاس عادت دارد که انگار بحث یک اسهال ساده روزمره است! داشتم به این فکر میکردم که پولهای اختلاسش را کدام گوری جا بدهیم که تو دست و پا نباشد که رئیس بانک به سمتمان دوید و کارمند باجه ۴ را که کامل کادو شده بود هل داد آنطرف و کاغذ لیست جایزهها را که پیدا کرده بود، دستم داد و گفت: «آرام پز دو کاره بردید خانم! هم سبزی میپزه هم خورشت!» یادم است آخرش زنگ خطر بانک را زدند تا راضی شوم آرامپز را به جای شوهر قبول کنم اما اگر کارمند باجه ۴ پدرت بود ما الان در کانادا همسایه سلین دیون بودیم که خب نشد! اما مسیر ازدواجم به باکلاسترین شکل ممکن ادامه پیدا کرد...
دوستدارت - مادرت