مامان با طوطیاش از پشت سرم داد زد: «امشب شما عروس میشی تموم میشه میره.» دوباره دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که مامان صدایش را یک هوا بالاتر برد و ادامه داد: «کلاهگیستم میپوشی!» امید خودش را انداخت وسط اتاق و بابا دسته تی را گرفت زیر گلویش و داد زد: «شما هم خفه» بابا امید را بسته بود به در کمد و آنقدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود.