خانه
58.2K

چگونه با پدرت آشنا شدم؟

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟


     نامه شماره 32


     مونا زارع


    همه ی مردا همینن!


    قرار بود امروز آخرین نامه‌ای باشد که برایت می‌فرستم. من و سامان می‌خواستیم با هم ازدواج کنیم اما اتفاقی افتاد که همه چیز عوض شد. از صبح همان روزی شروع شد که مثل امروز پنجشنبه بود. دست و پاهایم را از زیر پتویم بیرون کشیدم و خودم را کش‌وقوس دادم. یادم افتاد دیگر شوهر دارم و سامان در اتاق بغلی خوابیده است. از ذوقم شانه‌هایم را لرزاندم. هنوز کله‌ام زیر پتو بود که نگاه سنگینی را روی خودم از همان زیر حس کردم. پتو را کنار زدم و شیوا با تابلویی مقوایی که به چوب وصل کرده بود بالای سرم ایستاده بود. شیوا دخترخاله مامان بود که وقتی به سن بلوغ رسید و متوجه فرق بین زن و مرد شد، سه روز از خانه فرار کرده بود. وقتی هم برگشت کت و شلوار تنش می‌کرد و موهایش را آلمانی می‌زد. از زیر پتو بیرون آمدم و دستی روی چشم‌هایم کشیدم و گفتم: «به به شیوا مَردی شدی واسه خودت» تابلویش را کوباند توی سرم و گفت: «یعنی خاک تو سر بدبختت!» همیشه‌اش همین بود. از تختم بیرون آمدم. شیوا با آن چشم‌های گود رفته‌اش به من خیره شده بود و آنچنان دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد که دور لب‌هایش چروک شده بود. از گوشه تختم آدامس جویده شده‌ام را کندم و دوباره گذاشتم در دهانم و گفتم: «چه خبر؟ نسل مردارو منقرض نکردی هنوز؟» تابلویش را روبرویم چرخاند. رویش نوشته بود: «وابستگی‌ات را از مردان برهان‌ ای زنِ ضد زن» به تابلو نزدیک‌تر شدم و آدامسم را ترکاندم و گفتم: « وابستگی‌ام را چیکار کنم؟!» در عرض دو ثانیه، بیست و پنج بار پلک زد و گفت: ‌«احمق بِرَهان. یعنی جدا کن. تو داری آبروی ما زن‌هارو می‌بری» پیژامه‌ام را بالا کشیدم و درحالی‌که داشتم از اتاقم بیرون می‌رفتم، گفتم: «دیگه من فردا پس فردا دارم ازدواج می‌کنم. نمی‌تونم برهانم! شرمنده» شیوا دسته تابلویش را به زمین کوبید و شبیه بختکی که خودش را زور چپون کرده باشد، روی زندگی‌ات گفت: «دیگه نمی‌تونی. انداختیمش بیرون» کله‌ام خورد به در اتاق. شیوا از جیش یه طومار چند متری بیرون کشید که نمی‌دانستم تهش دقیقا به کجایش وصل بود که مثل دستمال توالت به بیرون می‌کشدش. دنبال نوشته‌ای گشت و با صدای بلند شروع به خواندن بیانیه‌اش کرد. «به‌دلیل کوچک شمردن عزت زن و نشان دادن وابستگی‌ات به مردها و درخواستت جهت ازدواج که مبنی بر ضعیف و بدبخت بودنت می‌باشد که همه محله و فامیل را از قصد پوچ و سطحی‌ات با خبر کردی و غرورت را لگد مال نمودی، ما مدافعین حقوق زنان تو را لکه ننگی در جامعه می‌بینیم و وظیفه داریم از لجنی که در آن در حال کرال زدن هستی، بیرونت بکشیم. باشد که آدم شوی.» یک مشت آبی که در دهانم طی این سخنرانی جمع شده بود قورت دادم و به طرف اتاقی که سامان در آن خوابیده بود، دویدم. سامان در اتاقش نبود. به طرف شیوا برگشتم و دستم را دور گلویش انداختم که سنگی به شیشه‌ اتاقم خورد. شیوا من را از خودش جدا کرد و داد زد: «همشون اومدن» باورم نمی‌شد اما یک مشت زن به علاوه دایی امیدت و پدربزرگت با تابلوهایی شبیه تابلوی شیوا در کوچه ایستاده بودند و شعار می‌دادند. شیوا در کمدم را باز کرد و درحالی‌که وسایلم را وارسی می‌کرد، گفت: «قانون اول؛ زن نباید راه به راه بگه شوهر می‌خوام.» جعبه آدامس‌های بادکنکی‌ام را از جا جورابی پیدا کرد و پرت کرد توی سطل آشغال «قانون دوم؛ آدامس جویدن و به این شکل باد کردنش در شأن یک زن نیست» یقه شیوا را از پشت سرش گرفتم به زور بلندش کردم. پاهایش را به زمین می‌کوباند که جیغ زدم «شوهرم کجاست؟» شیوا خنده‌اش گرفت و گفت: «بهش گفتم باید تا آخر عمرت مامانتو فقط دوست داشته باشی؛ اونم گفت باشه هرچی شما صلاح می‌دونید. دیوانه بود!» به محض این‌که شیوا را ول کردم، دست‌هایش را مشت کرد و گارد گرفت. روی صندلی گوشه اتاقم نشستم و گفتم: «راست می‌گی حالا؟‌ زشته یعنی؟» شیوا روبرویم در هوا چند مشت زد و گفت: «غرورت کجا رفته الاغ؟‌» دمپایی‌ام را به طرفش پرت کردم و گفتم: «در توانت هست حالا این‌قدر فحش ندی؟» شیوا به حریف خیالی‌اش که حتما مرد بود در هوا دو مشت دیگر زد و گفت: «قانون سوم؛ مردها عاشق زن‌های مغرور گنداخلاقن.» برایم عجیب بود که با وجود قانون سومش هنوز ازدواج نکرده بود. لنگ دوم دمپایی‌‌ام را طرفش پرت کردم و گفتم: «مردا که عاشق زن‌های پوست سفیدِ بشاش با یه پرده گوشت روی استخوناشون بودن تا دو روز پیش! چی شد؟!» این بار شیوا مشتش را واقعا توی صورتم کوباند و نعره‌ای زد. از زیر مشت و لگدش لیز خوردم و در خانه داد زدم «یکی اینو بندازه بیرون.» تلفن خانه زنگ خورد و شیوا از آن‌طرف خانه و من طرف دیگر به سمت تلفن دویدیم و شیوا زودتر تلفن را برداشت. گوشم را چسباندم به تلفن و شیوا پسم زد. عین خیالش هم نبود زندگی‌ام را به هم زده. گوشی تلفن را جلوی دهانش گرفت و داد زد: «آقای محترم ایشون قصد ازدواج ندارن و نیازی هم نمی‌بینن برای رشد خودشون تن به ازدواج با امثال شما بدن که با نگاه هرزه‌تان معلوم نیست کجا ایشون رو دیدید.» گوشی را کوبید روی زمین و به یک نقطه‌ای در روبرویش خیره شد و نفس عمیقی کشید. بعد ۳۰ نفر یک خواستگار داشتم که پراند! نفسم بند آمده بود و نمی‌دانستم صلاح هست نفس بعدی را بکشم یا بهتر است بمیرم که از این مصیبت خلاص شوم. تلفن را از دستش کشیدم و شماره خانه سامان را گرفتم تا برگردد. سامان گوشی را برداشت و با صدای کمرنگش گفت: «بفرمایید اگه صلاحه؟» شیوا روی کمرم پریده بود و تلاش می‌کرد گوشی را از دستم بیرون بکشد که گفتم: «سامان ول کن اینارو. کی ازدواج کنیم؟» سامان سرفه‌ای کرد و صدایش را صاف شد و گفت: «ذره‌ای غرور، اندکی خانمی؟ به کجا داریم می‌ریم ما؟ یکم اقتدار زنانه هم بد نیست. قطع می‌کنم. خدافظ!» شیوا به شانه‌ام زد و انگشتش را تا نزدیکی چشمم آورد و گفت: «مردا همینن!» آدامسم را یک بار دیگر ترکاندم و شوتش کردم بیرون. نمی‌دانم تا به حال دهانت دوخته شده یا نه اما سرویس که شده! همان حس و حال را تصور کن در آن موقعیت من چون حال ندارم توصیفش کنم. همان روز بود که همه چیز عوض شد. خیلی خیلی عوض شد… فعلا- مادرت.


    به اشتراک گذاشته شده از تایم لاین مهرنوش
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان