غرور و تعصب
نوشته ی جین آستن
خلاصهٔ داستان
آقا و خانم بِنِت (Bennet) پنج دختر داشتند. جِین و الیزابت بزرگتر از سه خواهر دیگر بودند و زیباتر و سنگینتر. چندی بود که در همسایگیشان در باغی به نام «نِدِرفیلد» مردی سرشناس و ثروتمند به اسم «چارلز بینگلی» زندگی میکرد که بسیار بامحبت و خوشچهره بود. خانم بِنِت میکوشید تا هرطور شده مرد جوان را برای ازدواج به یکی از دخترانش مایل کند. در یک مهمانی که بینگلی ترتیب دادهبود، خانوادهٔ بِنِت نیز حضور داشتند. آقای دارسی، دوستِ شوهرِ خواهر چارلز هم در آن جشن بود. او سرووضعی آراسته و پرغرور داشت. آن شب، جین با چارلز بینگلی آشنا شد. دوشیزه بینگلی هم دوست داشت دارسی به او توجه کند که چنین نشد.
پس از آن مراسم، همه از خودبزرگبینی و بدخلقی دارسی صحبت میکردند؛ ولی الیزابت حسی درونی نسبت به او داشت. از سوی دیگر کشیش «کالینز»، برادرزادهٔ آقای بنت و وارث خانوادهٔ آنها، قصد داشت تا با یکی از دخترعموهایش ازدواج کند. وی نخست جین را برگزید، ولی وقتی فهمید جین با بینگلی میخواهد نامزد کند به فکر الیزابت افتاد. خانم بنت هم با این پیوند موافق بود؛ چون دراین صورت ارث خانوادگی آنها به غریبهها نمیرسید. با این حال الیزابت درخواست کالینز را رد کرد و تهدیدهای مادرش را نیز نادیده گرفت. در همین روزها با آقای «ویکهام» آشنا شد. ویکهام خود را برادرخواندهٔ دارسی معرفی کرد و از دارسی به بدی یاد نمود. الیزابت با شنیدن این حرفها عمیقاً به فکر فرورفت. آیا دارسی همسر خوبی برای او بود؟ آیا او را خوشبخت میکرد؟ الیزابت کوشید تا بیشتر از دارسی بداند و اخلاق و رفتار او را زیرنظر بگیرد تا او را بهتر بشناسد.
پس از چندی، خانوادهٔ آقای بینگلی به خانهٔ دارسی در لندن رفت. این سفر را خواهر بینگلی طراحی کردهبود. او عاشق دارسی بود و با این حیلهٔ زنانه میخواست بین برادرش و جین فاصله بیندازد تا چارلز به خواهر دارسی علاقهمند شود تا بدینگونه دارسی را ازآنِ خود کند.
جین و الیزابت از این موضوع خبر یافتند. الیزابت در ذهنش دارسی را نیز بیتقصیر نمیدانست. کشیش کالینز وقتی دید که دخترعمویش الیزابت هم برای ازدواج با او بیمیل است متوجه دوست الیزابت، شارلوت شد و سرانجام با او عروسی کرد.
زمانی گذشت. از بینگلی و دارسی خبری نشد. جین با دایی و زنداییاش به «هانسفورد» رفت تا شاید روحیهٔ ازدسترفتهاش را بازیابد. پس از هفتهای الیزابت هم نزد وی رفت. در آنجا با دارسی دیدار کرد. دارسی به او اظهار عشق و علاقه کرد؛ ولی الیزابت با ردّ درخواست وی، از ستمهای او به ویکهام و جداسازی چارلز از جین سخن راند. دارسی در نامهای به الیزابت نوشت: «خانم محترم! ویکهام فردی هوسباز و دروغگوست. او قصد فریب خواهر کوچکتان را دارد.»
چندی نمیگذرد که این حقیقت آشکار میشود؛ زیرا ویکهام با «لیدیا» (خواهر کوچک الیزابت) به لندن میگریزد. دارسی ترتیبی میدهد که آنها را بیابند. سپس با پرداخت پول به هر دو، ویکهام را وادار میکند تا با لیدیا ازدواج نماید.
چارلز بینگلی نیز در آنجا جین را میبیند. خواهرش میکوشد تا او را از پیوند با جین منصرف کند؛ ولی بیثمر است. آنها عاشق هماند. دارسی نیز دست از سر الیزابت برنمیدارد و بازهم به او پیشنهاد ازدواج میدهد. الیزابت این بار میپذیرد. از طرف دیگر، الیزابت که میداند درمورد دارسی اشتباه کرده، بهدنبال فرصتی است تا او را ببیند و روزی دارسی بهطرف محل اقامت آقای بنت میآید که الیزابت را میبیند و هر دو اقرار میکنند که دربارهٔ یکدیگر اشتباه کردهاند و پس از آن با همدیگر نامزد میشوند و الیزابت از پدرش میخواهد موافقت کند و آقای بِنِت هم موافقت میکند و با هم نامزد میشوند.