سلام من یه رمان بهتون معرفی میکنم خیلی قشنگه
نام رمان : توسکا
نویسنده :هما پور اصفهانی
تعداد صفحات : 220
خلاصه ای از داستان رمان توسکا :
داستان درباره ی دختری به اسم توسکاست دختری از جنس همه دخترا … که ناخواسته وارد راهی می شه که براش خیلی چیزا به وجود می یاره … شهرت … رقابت … ثروت … و چیزی که توی عقلش هم نمی گنجید هیچ وقت … عشق!!! عشقی از نوع ناب در روزگاری که نامش هم کیمیاست ……
صفحه ی اول رمان توسکا :
به ساعتم نگاه کردم و غر زدم … – اه … چهار ساعته اینجا علاف شدیم … طناز … خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون … مردم از گشنگی … از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم … طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت: – ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره … یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو … نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم … موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن … خوشگل بود و تو دل برو … با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی … یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم … یعنی آخر دوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم … بابام دنیام بود … مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود … طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود … یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره … چهره ای که شناخته شده نباشه … و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست … اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری … هیچ وقت به بازیگر شدن فکر نکرده بودم … بابا این جور کارارو دوست نداشت … همیشه بهم می گفت: – دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده … اون بالا بالاها هیچ خبری نیست … اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری … ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه … اخلاقش این بود … اهل ریسک کردن نبود … منم به خودش رفته بودم برای همینم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضایع بشه و با هم برگردیم … محال بود توی این جمعیت اون شانسی داشته باشه …
.