خانه
289K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۰:۲۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    همینکه در رو باز کرد کاملا از اینکه زنگ اون در رو زده بودم پشیون شدم. اما راه برگشتی نبود به ناچار گفتم :"سلام همسایه طبقه پایین هستم. ببخشید که مزاحم شدم ولی فکر کردم شاید کمکی از دستم بربیاد. چیزی شده؟" زن دستم رو گرفت و به داخل خونه کشید. حسابی جا خورده بودم و صدای تپش قلبم رو از شدت اضطراب می شنیدم. بی اینکه چیزی بگه در رو بست و کمی اونطرفتر روی مبل ولو شد. با چشمهای قرمز و اشک آلودش جوری سرد و بیروح نگاهم کرد که دلم هری ریخت پایین، بعد از کمی مکث گفت : "نباید میومدی اما حالا که اومدی نمیشه بری، الانه که پیداش بشه نمی خوام تو رو ببینه و با سوالاش دیوونه ام کنه. برو توی اتاق و به نفعته که نفهمه کسی اینجاست پس ...." جمله اش رو تموم نکرده بود که چند ضربه به در وارد شد انگار یه جور رمز بود....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان