خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    ترس همه وجودمو گرفته بود چشمام سیاهی میرفت میدونستم اگه الانم بخوام حقیقتو بگم پلیس حرفمو باور نمیکنه تازه فهمیدم قبل از این ماجراها چقد خوشبخت بودم همینطور که داشتم زیر لب به خودم فحش میدادم که چرا الکی خودمو تو همچین مخمصه ای انداختم یه خانم چادری درو باز کرد و گفت جناب سروان میخواد شما رو ببینه . دلم هوری ریخت میترسیدم ماجرا از اینم بدتر بشه به زور از جام بلند شدم پاهامو که با شدت میلرزیدن مثل یه وزنه به جلو میکشیدم و همراهش میرفتم ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان