آهسته از روی تخت بلند شدم توی سرم پر از سوال بود اما نمی خواستم مهران شک کنه. بهش لبخند زدم و خیلی خونسرد گفتم: کجا عزیزم؟
مهران گفت آماده شو برای دو سه روز لباس بردار. عزیزم سوپرایزه توی راه بهت می گم فقط الان نپرس باشه؟ دوباره به زور لبخند زدم و سعی کردم وانمود کنم خوشحال شدم. لباسم و عوض کردم وهمونطور که گفته بود شروع به جمع کردن وسایل لازم و بستن چمدون کردم. توی افکار خودم بودم که صدای موبایلم تمام افکارمو به هم ریخت. شماره رو نمی شناختم با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم و گفتم :الو؟