۰۱:۰۹ ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
لحن جمله های مهران مثل یک آدم غریبه بود، و از اون نگاه مهربون و مطمئن که همیشه توی شرایط سخت ازش سراغ داشتم هیچ خبری نبود، سعی داشتم در کنار هضم این رفتار جدید برای خودم، اتفاقات چند ماه اخیر رو توی ذهنم مرور کنم تا بلکه سرنخی از شخصیت جدید مهران که کم کم داشت برام رو میشد پیدا کنم اما دریغ از یه لامپ مهتابی، یه چراغ زنبوری یا یه شعلهی کبریت که بخواد تو ذهنم روشن خاموش بشه، بی اختیار و از سر بهت زدگی زل زدم به دیوار روبرو ، شیارها و خط و خطوط بی معنیای که رو دیوار افتاده بودو دنبال میکردم که از تقاطع اونها میشد نقش چندضعلیهای نامتناسب و کشدارو متصور شد، یکدفعه لابلای این اشکال بی محتوا چیزی نظرمو جلب کرد و انگار که ذهنم داشت تو یه مدار سری پشت سر هم جرقه میزد ...