خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۹:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    جرقه هایی از خاطرات ی زندگی که الان دیگه برام مجهول بود...ولی نه...من اگه به تمام این زندگی شک میکردم ینی خودمو شناختمو تمام موجودیتمو باید زیر سئوال میبردم و این راه درستی نبود...آره این جرقهها درست بود که مدام تو ذهنم تکرار میشد..به خودت بیا..خودتو جموجور کن...پس تمام این شیشه های کدر روبروی ذهنت دنبال واقعیت بگرد...
    این افکار درست بود من نباید جا میزدم نباید میترسیدم...باید میفهمیدم مهران چرا تو این ماجرای پیچیده افتاده و من چرا..
    نگاهمو از نقشو نقطه های روی دیوار برداشتمو چشمامو برای چند لحظه بستم...احساس میکردم قوی شدم...که ناگهان این آرامش چند لحظه ای با صدای جرو بحث مهرانو اون آدمای ناشناس منو به خودم آورد..مهران با صدای عصبانی و حالت پرخاش عجیبی میگفت لعنتیا شماآدمای پست منو به این بازیه کثیف کشوندین نمیزارم بیشتر ازاین تباهمون کنید...منو زنمو تا جایی باهاتون میاییم که مارو ازین مخمصه نجات بدین بعد اون دیگه اسم منو هم نیارین...
    بعد این صحبتا هر سه تاشون بدون اینکه حرفی بزنن اومدن داخل...مهران گفت زود باشین اون ماشینو بیارین باید ازینجا بریم..بعد روکرد به منو گفت: فقط میتونم بهت بگم منو ببخش تو راه هستیم که باید بریم عزیزم...
    منم که هنوز تو آرامش خاص خودم غوطه ور بودم بی صدا و بدون اعتراضی وارد سوار ماشین شدم.....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان