خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۹:۴۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    زیباکده
    آهو : 
    چشمام باز مونده بود حتی نمیتونستم پلک بزنم اشکهام همینطور پشت هم از گوشه ی چشمام میریخت روی پاهام تو ذهنم به خودم گفتم خواهش میکنم نگو از این بدتر نمیشه این چند روزه هر وقت این جمله رو گفتم بلافاصله یه اتفاق بدتر افتاد از فکر خودم خنده م گرفت چه اتفاق بدتری ممکن بود بیفته؟ لبخند تلخی زدم سرمو انداختم پایین و آروم گفتم فقط از جلو چشمم دور شو .مرد قدبلند و هیکلی که پیش مهران ایستاده بود زد رو شونه شو بهش گفت حالا وقت واسه معذرت خواهی و آبغوره گرفتن زیاده بریم سراغش تا بیهوش نشده باید بفهمیم چی میدونه اون پسره خیلی بیشتر از زن خنگ تو منو نگران کرده مهران یه نگاه چپ چپی به مرد انداخت و اسلحه شو گذاشت پشت کمرش و همراه هم از دخمه بیرون رفتن ...
    زیباکده

    یعنی من الان بجای شماها دارم ذوق مرگ میشم از این همه خلاقیت 

    خدایا چی نوشتین خدایی خوب داره از آب در میاد باید این داستانو چاپ کنید 

    اما یه نکته آهوجون اگه اشک از گوشه چشما سرازیر بشه میریزه رو شونه نهایت رو سینه نه دیگه رو پاااا

    مگه اینکه اشک بریزه رو گونه ها و سر پایین باشه بریزه رو پاها خخخخخ شرمنده بخدا انتقاد کردم 

    ویرایش شده توسط آلما فاطمی  در تاریخ ۱۳/۱۰/۱۳۹۴   ۰۹:۴۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان