آلما فاطمی :
آهو :
چشمام باز مونده بود حتی نمیتونستم پلک بزنم اشکهام همینطور پشت هم از گوشه ی چشمام میریخت روی پاهام تو ذهنم به خودم گفتم خواهش میکنم نگو از این بدتر نمیشه این چند روزه هر وقت این جمله رو گفتم بلافاصله یه اتفاق بدتر افتاد از فکر خودم خنده م گرفت چه اتفاق بدتری ممکن بود بیفته؟ لبخند تلخی زدم سرمو انداختم پایین و آروم گفتم فقط از جلو چشمم دور شو .مرد قدبلند و هیکلی که پیش مهران ایستاده بود زد رو شونه شو بهش گفت حالا وقت واسه معذرت خواهی و آبغوره گرفتن زیاده بریم سراغش تا بیهوش نشده باید بفهمیم چی میدونه اون پسره خیلی بیشتر از زن خنگ تو منو نگران کرده مهران یه نگاه چپ چپی به مرد انداخت و اسلحه شو گذاشت پشت کمرش و همراه هم از دخمه بیرون رفتن ...
یعنی من الان بجای شماها دارم ذوق مرگ میشم از این همه خلاقیت
خدایا چی نوشتین خدایی خوب داره از آب در میاد باید این داستانو چاپ کنید
اما یه نکته آهوجون اگه اشک از گوشه چشما سرازیر بشه میریزه رو شونه نهایت رو سینه نه دیگه رو پاااا
مگه اینکه اشک بریزه رو گونه ها و سر پایین باشه بریزه رو پاها خخخخخ شرمنده بخدا انتقاد کردم
خب سرش خم بوده مثلا. نشسته کف زمین سرشم خمه یا حتی سرشو گذاشته روی زانو چمباتمه(!!!)زده