می دونستم اگه بخوام یه قطره اشک بریزم یا کمی از عظمی که به سختی جزم شده بود رو هدر بدم خیلی ضرر کردم. سعی کردم حواسمو جمع کنم و به همه جزییات دقت کنم با خودم گفتم "ندا" خودتی و خودت باید از این مخمصه خلاص شی. به تندی نفس می کشیدم. با کمک مهران از زمین بلند شدم دوباره چشمها و دهنم رو بستن و سوار ماشین شدیم باید انرژیمو ذخیره می کردم سعی کردم بخوابم....
فکر کنم یک ساعت بعد بود که بیدار شدم ماشین هنوز در حرکت بود سنگینی دست مردونه ای رو روی شونه ام حس می کردم سعی کردم خودمو تکون بدم و بلند شم دستم خواب رفته بود و داشت ذق ذق می کرد دستی که روی شونه ام بود تکون خورد و دستمال روی چشمهام رو باز کرد، مهران بود. با دقت نگاهش کردم نمی خواستم جز خودم به هیچکس دیگه اعتماد کنم...
مهران کمکم کرد بشینم توی یه ماشین بودیم که تمام شیشه هاش دودی بود سریع نگاهم رو به جاده انداختم دنبال نشونه ای که بفهمم کجاییم.
انگار توی مسیر ایستاده بودن و برای غذا چیزهایی خریده بودن همسرم کسی که روزی همه چیز من بود کمک کرد تا با دستهای بسته غذا بخورم...