خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    باورم نمیشد که بهم اعتماد نداره چرا باید دستامو می بست از چی میترسید !چرا فک می کرد اگه دستام باز باشه امکان خطرناک بودنم هست؟
    بهرحال... فک کنم مهران فکرمو خوند چون بلافاصله دستامو باز کرد. دستام خیلی درد می کردن بد جوری خواب رفته بودن گرسنمم بود بدون فهمیدن مزه غذا همه رو خوردم ساندویچ سرد با خیارشور سرکه ای هیچ وقت دوست نداشتم اما خیلی گرسنه بودم
    به دور وبرم نگاه کردم غیر ما دوتا دو نفر دیگه هم بود . قیافه هاشون یخی بود و هیچ احساسی رو نمیشد ازشون درک کرد .آیا مهران هم جزو اونا بود؟؟
    همش این سوال تو ذهنم بود .بدقت نگاهش کردم بی هدف به نقطه ای خیره شده بود انگار داشت به چیزی فکر می کرد متوجه نگاهم شد
    سریع برگشت و نگاهم کرد نخواسته لبخند زدم اما زود لبخند رو لبهام ماسید.
    ماشین متوقف شد. گویا به مقصد رسیده بودیم باید پیاده میشدیم .اون مردا بهم نگاه کردن و به مهران اشاره کردن مهران دوباره چشمام و دستامو بست . کاش دستامو نمی بستن...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان