۱۱:۱۷ ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
باورم نمیشد که بهم اعتماد نداره چرا باید دستامو می بست از چی میترسید !چرا فک می کرد اگه دستام باز باشه امکان خطرناک بودنم هست؟
بهرحال... فک کنم مهران فکرمو خوند چون بلافاصله دستامو باز کرد. دستام خیلی درد می کردن بد جوری خواب رفته بودن گرسنمم بود بدون فهمیدن مزه غذا همه رو خوردم ساندویچ سرد با خیارشور سرکه ای هیچ وقت دوست نداشتم اما خیلی گرسنه بودم
به دور وبرم نگاه کردم غیر ما دوتا دو نفر دیگه هم بود . قیافه هاشون یخی بود و هیچ احساسی رو نمیشد ازشون درک کرد .آیا مهران هم جزو اونا بود؟؟
همش این سوال تو ذهنم بود .بدقت نگاهش کردم بی هدف به نقطه ای خیره شده بود انگار داشت به چیزی فکر می کرد متوجه نگاهم شد
سریع برگشت و نگاهم کرد نخواسته لبخند زدم اما زود لبخند رو لبهام ماسید.
ماشین متوقف شد. گویا به مقصد رسیده بودیم باید پیاده میشدیم .اون مردا بهم نگاه کردن و به مهران اشاره کردن مهران دوباره چشمام و دستامو بست . کاش دستامو نمی بستن...