خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    از ماشین پیاده شدیم..توان راه رفتن نداشتم...خدای من اینجا کجا بود...؟؟
    ی کنجکاویه ساده برای صدای ناله ها و گریه های ی زن منو به کجا کشونده بود...افکار زیادی به ذهنم میرسیدو سریع عبور میکرد..درست مثل حرکت تند قطار...قطااار...چقدر صدای عبور قطار رو همیشه دوس داشتم...نمیدونم کجابودم ی خونه وسط ی استخر بزرگ پرورش ماهی..بوی ماهی منو یاد بازار ماهی فروشای شهرهای ساحلی مینداخت ...عجیب بود که تو اون وضعیت احساسات گرمی بخشی تو وجودم زنده میشد...صدای قطار..بوی ماهی...غرق مجهولات ذهنیه خودم بودم که با صدای مهران به خودم اومدم...اینجا جامون امنه باید..باید چند روزیو اینجا بگذرونیم تا مساله مشخص بشه...
    دستام دیگه باز شده بودن...مهران داشت در خونه رو قفل میکرد و میرفت برگشتو گفت: ...منو باور کن...این روزا تموم میشه بعد مینتونی بهترین راهو رانتخاب کنی..منو تو بدون اینکه بخایم وسط ی بازیه خطرناکیم...پس بهم اعتماد کن...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان