داستان دوم: آقای دکتر
امروز جمعه س از همون جمعه های حوصله سر بر همیشگی اما نه ,شمام اگه مثل من یه دختر همسایه روبرویی واسه دید زدن داشتید دیگه جمعه تون خسته کننده نمیشد . مثل همیشه جلوی آینه در حال شونه کردن موهای بلند و طلایی ش بود. داشتم نگاش میکردمو از بوی گندم زاری که با دیدن موهاش به مشامم میخورد و آفتاب لذت بخشی که از وسط موهای طلاییش میخورد تو فرق سرم لذت میبرد که یهو پرید بالا و صدای جیغش کل محله رو برداشت. بــــعله
موشی که با هزار زحمت از روی تخته چوب بلندی که از پنجره ی اتاق خودم به پنجره ی باز اتاق یلدا کانکت کرده بودمو فرستاده بودمش پیش یلدا بلاخره خودشو نمایان کرده بود . بله پس چی فکر کردید؟ فکر کردید حالا چون از موهاش خوشم میاد دیگه نباید اذیتش کنم؟ حالا درسته که یکمم قیافه ش مثل فرشته هاس و وقتی حرف میزنه هوش از سر آدم میپره ولی اینا که دلیل نمیشه...
بین خودمون بمونه نقشه ی اصلیم این بود که یلدا از ترسش و واسه فرار از دست آقا موشه خودشو از پنجره ی اتاقش پرت کنه پایین و وقتی جفت دست و پاهاش شکست یه چند ماهی تو بیمارستان مهمون خودم باشه اینجوری شاید بتونم یه شب که با آمپول بیهوشی من خوابش برده موهاشو از ته قیچی کنمو بذارمشون تو اتاقم تا اتاقم واسه همیشه بوی گندم زار بده اما ...