خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۰۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    کاربر فعال|608 |373 پست

    وارد راهرو شدیم خانواده یلدا تو راهرو نگران وایساده بودند به اتاق خودم راهنماییشون کردم هر چی باشه آشنا بودند ! نمیشد مثل غریبه ها باهاشون برخورد کنم . خلاصه بعد از گچ گرفتن پای پیرمرد خانواده داشتن تصمیم می گرفتن که کی شب پیش پیرمرد تو بیمارستان بمونه نزدیک در بودم که شنیدم یلدا گفت بابا شما قلبت ناراحته نمی تونی بمونی مامان هم که نمی تونه بمونه شیدا هم که فردا باید بره مدرسه پس من شب پیش بابابزرگ می مونم . با شنیدن این جمله سراز پا نمی شناختم رفتم شیفت شبم عوض کردم تا منم شب و پیش یلدا جونم بمونم وقتی برگشتم اتاق پیری دیدم یلدا نشسته بالا سرش داره دلداریش میده خواستم خودم یکم لوس کنم گفتم یلدا خانم شما چرا موندین خسته میشین من که امشب شیف بودم حواسم به پدر بزرگ هم بود پیرمرد با ناله گفت راست میگه بابا یلدا نیشخندی زد و گفت می ترسم زحمتتون بشه چشام چارتا شد دیگه درگیر شده بودم به ارومی گفتم نه...چه زحمتی ...یلدا از خدا خواسته کیفش و برداشت خداحافظی کرد رفت ...حالا فکر کنید باید تمام شب بشینم بالا سر این پیرمرد کچل و به جای اون گندم زار باید زل بزنم به کله کویری ...با چار تا تار درختچه....

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۱۴/۱۰/۱۳۹۴   ۱۵:۰۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان