۱۶:۳۳ ۱۳۹۶/۳/۶
گوشی موبایل قدیمی که دوربین فیلم برداری ضعیفی داشت، با خودم برده بودم، همه لباس هایی که پوشیده بودم نو بود و همون روز خریدم. به افشین زنگ زدم و گفتم که ساعت 7 اونجا باشه، اما خودم ساعت 6:30 دقیقه توی طبقه 11 و بخش مورد نظر قرار بودم. چند دقیقه جلوی در خونه ها قدم زدم. سعی میکردم با شبیه سازی حالتی اتفاقی دستم رو به در خونه ها بکشم یا ضربه کوچیکی بزنم اما نه مثل در زدن.
شاید 5 دقیقه گذشت که در باز شد. فرهاد اونجا بود و وسط هال بزرگی که تقریبا خالی بود پشت میز گرد بزرگی نشسته بود. چیز دیگه ای جز یه آباژور کنار پنجره بزرگ به چشم نمیومد. گفتم خورشید کجاست؟! باید با تو بازی کنم؟
فرهاد گفت : همه با هم بازی میکنیم. نکنه اومدی سر خورشید بازی کنی؟ چقدر پیگیر اون شدی؟ فرزانه فکر میکرد تو عاشقی و داره به عشقت خیانت میکنه. عذاب وجدان داشتا! اوسکل ...
گفتم : شروع کن. من اماده ام. اینکه سر چی بازی میکنیم وقتی باختی میفهمی. بدجوری.
فرهاد خیلی فرز و سریع مچش رو چرخوند و آورد جلوی شچمشو بعد دستاش رو گذاشت روی زانوهاش و جستی زد و بلد شد. اینقدر سریع که بعید میدونم ساعت رو دیده باشه. گفت : گفتم که یه ربع صبر کن همه با هم بازی میکنیم. در واقع سیستم بازی طوریه که شما بازنده بازنده اید. این مرحله به راحتی دور قبل نیست رادی جون! افشین دیگه کم کم میرسه.
یه ربع بیست دقیقه ای گذشت، هر دو ساکت نشسته بودیم اما صداهایی از اتاق های اطراف هال میومد. بعید میدونم تنها باشیم. موبایل فرهاد زنگ خورد. چندتا سوال کلی مثل چطور؟ کی؟ چرا؟ و ... پرسید و بعد قطع کرد. رو به من کرد و گفت : شر شد. بپر برو خونه، شانس آوردی دفعه بعد صدات میکنیم.
من گفتم : نمیتونی اینجا رو ترک کنی. من قانون های بازی رو خوندم، هر کس اگه بازی رو ترک کنه باخته. برگرد سر جات بازی رو شروع کن.
فرهاد گفت : احمق میگم شر شده، شاخ بازی در نیار، حذف میشی. و غرغر کنان رفت به سمت در. اما من مطمئن و بدون هیچ تردیدی رفتم سراغش و محکم با مشت زدم توی صورتش و انداختمش روی زمین. نشستم روی گردنش و گفتم، یا برمیگردی سر جات یا سرت رو میبرم عوضی. دستم رو بردم پشت سرم که انگار جاسازی دارم.
صدای باز شدن در یکی از اتاقها اومد اما هر چی نگاه کردم کسی بیرون نیومد. گوشیم رو آوردم و بهش گفتم اعلام کن تو و افشین شکست خوردید، دوربینشو روشن کردم.