نام داستان : بازگشت به راه بی بازگشت
.
.
در ماشینو بستم. محکم تر از چیزی که فکر میکردم بسته شد و صدای بلندی داد. یکی دو قدم برداشته بودم که متوجه شدم سوییچ ماشین رو برنداشتم و نمیتونم درو قفل کنم. با عصبانیت برگشتم سمت ماشین و سریع سوییچ رو برداشتم و اینبار درو آروم تر بستم.
با عجله از خیابون رد شدم و در پیاده رو طرف مقابل به سمت ساختمون تجاری بزرگ و معروف شهر حرکت کردم. عابرین اغلب آروم بودن و با هم گپ میزدن و عجله ای نداشتن برای همین مجبور میشدم از بینشون با سرعت و گاهی با تنه زدن رد بشم. به در ساختمون رسیدم و با اینکه تا حالا اونجا نرفته بودم به طور غریزی چندتا راهرو اینور اونور رفتم و جلوی در آساسنور رسیدم. 4 طبقه اول تجاری بود و بقیه ش اداری. طبقه 17 ام، واحد شماره 1763.
پیداش کردم، چند دقیقه مکث کردم و بعد زنگ آیفون تصویری رو زدم ...
در باز شد وارد آپارتمان که شدم ضربان قلبم ناخودآگاه رفت بالا میدونستم صدام خواهد لرزید برای اینکه کسی متوجه نشه خیلی آروم سعی کردم با صاف کردن گلوم خودمو آروم کنم به چپ و راست نگاه کردم نمیدونستم کجا برم آپارتمان خیلی بزرگ بود جلوی در ورودی روی دیوار یه آینه بود دیدم لبه کتم تا خورده تا اومدم خودمو درست کنم صداشو شنیدم
-سلام
سریع برگشتم سمتش متوجه آشفتگیم شد و پوزخند زد
سلام کردم
چه شیک و خوش لباس بود انتظارشو نداشتم یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه روسری کوتاه سرش بود که گره کج داشت راهنماییم کرد داخل، نشستم ، مخم با سرعت کار میکرد.
باهاش تو یه گروه تلگرامی آشنا شدم قضیه الکی الکی پیش رفت من شخصا به قصد دوستی و این مسخره بازیها باهاش چت نمیکردم فقط چون تازه از یه رابطه 5 ساله بیرون اومده بودم و با طرف زده بودیم به تیپ و تاپ هم دلم میخواست کسی بهم پیام بده و صدای گوشی لعنتیم یه وقتهایی در بیاد در واقع علت اصلی اینکه میخواستم ببینمش این بود که از حرفهاش فهمیده بودم تو یه شرکت واردات لوازم آرایشیه منم یه محموله داشتم و میخواستم ببینم میتونه یه جوری با یه واسطه ای برام از گمرک ردش کنه.
- خب خورشید خانم چرا گفتی بیام اینجا؟
- راستش من خیلی حوصله خیابون و ترافیک و کافی شاپو ندارم
هوا تاریک شده بود و من مست مست بودم . زل زده بودم به رد رژ لب روی گیلاسش. و این آخرین صحنه ای بود که از اون شب یادمه...
افتاده بودم. روی زمین بودم چرا؟ چقد سردم بود . سرمای دم دمای صبح آزارم میداد بلند شدم و نگاه کردم به دورو برم. من کجا بودم؟
به زحمت نشستم دردی در ناحیه قفسه سینم حس میکردم انگار یکی از دنده هام شکسته بود... همین که نشستم یه تکه کاغذ که روی سینه ام بود سر خورد و به زمین افتاد، برش داشتم و سعی کردم توی نور کم آخرین تیرچراغ برق که باهام حددود هفت-هشت متر فاصله داشت بخونمش:فیلم داخل موبایلت رو چک کن...به سرعت در جیب کتم دنبال گوشیم گشتم. فیلم رو پلی کردم...فیلم با صدای قهقهه خودم شروع شد...دیگه صحنه فیلم رو نمیدیدم..ذهنم رفته بود توی خاطرات .... فکر می کردم اون حرفها شوخیه پس شوخی نبود تمام مدت رابطه ی توی تلگرام و مسیج بازی از یه بازی حرف میزد .... من الان توی بازی بودم.... بازی با شکستن یکی از دنده های من شروع شده بود...
با گوشیم زنگ زدم به برادر دوقلوم کیامهر. اومد دنبالم کیا مثل همزادم بود مو نمیزدیم با هم .
کمکم کرد سوار شم نفس کشیدن برام سخت بود باید میرفتیم بیمارستان کبودی دردناکی روی قفسه سینه ام بود که کیا با دیدنش دست و پاش و گم کرد.
مستیم داشت می پرید و درد قفسه سینه ام بیشتر آزار دهنده میشد. نرفتیم بیمارستان باید یه جوری چراغ خاموش جلو میرفتم.
نمی دونم چند ساعت گذشته بود که توی تخت خوابم از خواب بیدار شدم.کیا زخمهام رو پانسمان کرده بود. من و کیا با هم زندگی میکردیم... کیا رو چند بار صدا کردم و چون دیدم جوابی نداد فهمیدم که کسی خونه نیست. گوشیم رو برداشتم و فیلم رو دوباره پلی کردم...قهقهه های من و بعد صدای خورشید : خب این دست رو تو باختی ...شرط رو هم که خوب یادته... تا سرحد مرگ باید کتک بخوری...مشکلی که نداری...دوباره صدای قهقهه های من....قراره تو منو تا سر حد مرگ بزنی؟؟؟ نه هیچ مشکلی ندارم. . . خورشید پشتش به دوربینه صداش رو پایین آورده: در این مورد قراری نذاشتیم. چند لحظه بعد چند تا مرد سیاهپوش که نقاب دارند وارد اتاق میشن...خورشید همینطور که پشتش به دوربینه میگه: دو تا راه داری، یا با این فیلم میری پیش پلیس و هیچی رو نمی تونی ثابت کنی یا منتظر تماس بعدی باش شاید این بار تو بردی، جا و زمان قرار بعدی رو بهت خبر میدم البته دو ماه دیگه که استخوونای شکستت خوب شده باشن، انتقام حس لذت بخشیه...شرط هر چیزی میتونه باشه...هر چیزی الا آدم کشی...به خودم توی فیلم نگاه میکنم چه بهتی توی چشمامه رنگم کاملا پریده...فیلم همینجا تموم میشه...
یک ساعت بعد روبروی محل کار قلابی خورشید وایسادم. هیچ شرکتی اونجا نیست. صاحب واحد بغلی میگه سالهاست این شرکت تعطیل شده و بی سکنه اس. صاحبش اونجا رو مدتهاست که خالی گذاشته...سرتاسر وجودم خشم و نفرته... احساس میکنم رگهای گردنم هر لحظه ممکنه منفجر بشن...در حالیکه دندونامو به هم فشار میدم میرم سمت آسانسور...
من قبلا کارهایی کردم که اصلا بهشون افتخار نمیکنم ولی پشیمونم نیستم . کیا از من سربه راه تره ولی خب اونم اشتباهاتی کرده شاید اگه بگم یکی از اشتباهاتش اینه که کل زندگیم پشتمو خالی نکرده و همیشه رو حساب این که هست دست به هر کاری دلم میخواست میزدم، پر بی راه نگفتم.
کیا با یه دختری رابطه داره مدت طولانی ای هست . دختره دو رگه است مادرش ایرانی نیست و پدرشم فوت کرده نتیجه اینکه خیلی از مواقع کیا میره پیش اون یه جورایی دو تا خونه داره منم از تنهاییام یه استفاده ای میبرم بالاخره. بعضی وقتها چند نفر رو دعوت میکردم بشینیم پوکر بزنیم. شرط بندی. من هیچ وقت سر پول بازی نمیکنم بچه ها میگن به خاطر خساسته من اسمشو ماجراجویی میزارم. همیشه ایده های خلاقانه ای برای بازنده ها داشتم. از وقتی اون فیلم و دیدم همش ذهنم درگیر شده بود که یکی از بچه ها این کار رو کرده
قیافه خورشید خوب یادم نمونده . تمام چتها و مسیجهامم از تو گوشیم پاک کرده بود هیچ وقت اونقد جدی نگرفته بودمش که چیزی ازش سیو کنم فقط شماره شو داشتم که اونم فایده ای نداشت خاموش بود
یهو چیزی یادم افتاد عین یه حلقه گمشده
فرهاد و کسی برای کار بهم معرفی کرد پسر خوشتیپ و خوشگلی بود کار مدلینگم میکرد یه دفعه که دعوتمون کرده بود باغ کردان متوجه شدم با فرزانه دوست دختر سابقم تیک میزنه. خیلی هم پر رو بود تو کارم میخواست جنسهاشو دولا پهنا باهام حساب کنه به این نتیجه رسیدم که اگه حسابشو نرسم حسابی موی دماغم میشه. وقتی دیدمش گوشه باغ با فرزانه ست دیگه پاک قاطی کردم و همونجا واسش یه نقشه ای کشیدم. همین ماجرا هم باعث پایان رابطه من و فرزانه شد.