داستان "آن شب رویایی"
قسمت اول
غزل مثل همیشه قبل از همه به کتابفروشی رسیده بود، کرکره را بالا داده بود ، در حالی که صبحانه اش را پشت دخل می خورد لاک فیروزه ای روزهای سه شنبه اش را زده بود. حالا هم همانجا پشت دخل نشسته بود و کتاب "سرگذشت لافکادیو" اثر "سیلور اشتاین" را برای بار دهم میخواند.
لافکادیو تازه وارد شهر شده بود که سعید با سر و صدا وارد کتابفروشی شد: سلام آسیه خانووووم، صبح به خیر
غزل کتاب را با عصبانیت بست و گفت: سعید خفت می کنم جلوی بچه ها اینجوری منو صدا کنی....
-چیه مگه؟ آسیه اونقدرها هم که فکر می کنی بد نیست...و با بدجنسی لبخند زد....بیا بابا بیا صبونه بخوریم
-من خوردم
چند روز پیش که غزل در حال کپی گرفتن از صفحات شناسنامه اش بود، سعید متوجه شده بود اسم او در شناسنامه چیز دیگریست.
روز با سرعت گذشت و طرفهای غروب غزل وقت استراحتش را به پارک کنار کتابفروشی رفت، در آنجا دوستش عاطفه منتظرش بود.
- عاطی دیشب محسن تمام شب رو سرفه زد، می دونم اگه تهران بمونیم روز به روز حالش بدتر میشه. اما واقعا دلم نمیخواد برم اونجا زندگی کنم. همه دوستام اینجان، همه چیزایی که دوست دارم...
-اینقدر خودخواه نباش، بعدشم به این فکر کن که یه مدته، دوباره برمیگردین
-چه مدت عاطی؟
به لاک خوشرنگ روی ناخنهایش خیره شده بود و به آینده نه چندان دوری فکر می کرد که باید این شهر را با همه خاطراتش ترک کند.
-غزل من که تو رو می شناسم میدونم دو روزه عاشق اونجا میشی و کلی راه حل بکر به ذهنت میرسه که اونجا هم سرشار و خوشحال زندگی کنی
چشمهای غزل درخشید: آره ، یه کاریش می کنم، امروز مونا نیومده عصر جای اونم. تو برو من باید برگردم سر کارم.
دو دوست دیرینه همدیگر را در آغوش کشیدند و از هم دور شدند.
.....