خانه
292K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۴/۲۵
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    به خونه که رسید نتونست مثل همیشه با هیچان به همه سلام کنه. اما سعیش رو کرد و لبخندی به پدر و مادرش زد و رفت توی اتاق لباس هاش رو عوض کرد.
    بعد از اینکه آبی به دست و صورتش زد حالش بهتر شد و رفت بالا سر محسن.
    - چطوری داداش. امروز بهتری؟ سرفه مرفه که نکردی؟ یعنی حالشو میبری ها کل سال رو یکی درمیون رفتی مدرسه.
    - سلام. خوبم بهترم. آره خیلی حالش رو بردم. تا باشه ازین حالا. میخوای دعا کنم تو هم حالش رو ببری؟ و لبخند شیطونی زد.
    غزل سرش رو هل داد و همزمان نوازش کرد و گفت نخیر لازم نکرده.
    قبل از شام غزل رفت توی اتاقش و اینبار به همه لطف کرد و با هد ست آهنگهای مخصوصش رو گذاشت و شروع کرد به ورزش کردن با آهنگ.
    مادرش بعد از چند دقیقه اومد تو اتاق و با تعجب به ورودی در تکیه کرد و دستش رو به نشانه تعجب و ترس روی قلبش گذاشت و اشاره کرد که که هد ست رو بردارد :
    غزل این کارا چیه؟ آخه این ورزشه؟ چی رفته تو جلدت؟ ببین اینکارا رو وقتی اسباب کشی کردیم، بکنی میگن دیوونه ای میبرن بستریت میکنن ها.
    غزل : مامان، من نِ می ییّام!
    - عزیزم، به خاطر خوش گذرونی که نمیریم. برادرت نمیتونه اینجا دووم بیاره. وقتی حالش رو میبینی راضی میشی که نریم؟
    - مامان من اینجا کار میکنم، زندگی خودم رو دارم، چطوری بیام آخه؟ زندگیم از بین میره. خوب شما برید، من یه جای کوچیک میگیرم.
    - جلوی بابات ازین حرفها نزنی ها! میدونی که چه حالی میشه. بابات با هزار بدبختی بعد از 20 سال کار میخواد شغلش رو عوض کنه و منتقل بشه بعد تو 6 ماه نشده میری سر کار. خوب اونجا دیگه کتاب فروشی رو که دارن.
    ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان