۲۳:۲۱ ۱۳۹۶/۴/۲۶
_وای مامان من هرچی میگم نمیام بازم شما حرف خودتو میزنی؟
_ببین آسیه بس کن باره اخرت باشه که این حرف رو میزنی همینمون مونده بود که یه دختر تک و تنها تو این شهر بزرگ بمونه ..اگه یکبار دیگه تکرار کنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی . فهمیدی؟
مادر غزل در رو به هم کوبید و رفت غزل اما با عصبانیت هدست رو از گوشش برداشت و پرت کرد به در و روی تختش دراز کشید و به دلایلی فکر میکرد که نمیتونست برای پدر و مادرش بازگو کنه و اون دلیل ❤عشق آتشین و بی پایان به سعید ❤بود و بس .
با هربار فکر کردن به سعید تمام وجودش از عشق پر می شد و همین باعث شده بود که غزل شدیدا با رفتن از تهران مخالفت کنه و شاید هم ته دلش به احساس سعید نسبت به خودش اطمینان نداشت چون هیچوقت از طرف اون برای اینده امیدواری ای بهش داده نشده بود و این دل غزل رو میلرزوند که سعید نمیتونه به پای غزل بشینه ...
اشکهای غزل از گونه هاش پایین می امد و به دنبال راه حلی بود که شاید بتونه جلوی این نقل مکان یا جدایی و دوری از سعید رو بگیره.
موبایلش رو برداشت و ماره عاطفه رو گرفت
_سلام غزل خوبی
_عاااطی کمکم کن
_چیشده ؟محسن خوبه؟چیشده وای بگو ببینم چیه؟
_عاطی رفتنمون خیلی جدی شده .. خودت که میدونی من مشکلم چیه عاطفه . میگی دوری از سعید رو چیکار کنم؟؟؟اگه ازینحا بریم سعید راحت من رو فراموش میکنه.
_آخ همش سعید همش سعید . غزل انقدر که تو اونو دوست داری اونم همینجوریه ؟ یکم منطقی باش اگه دوستت داشته باشه خب دنبالت میاد دیگه چرا انقدر خودت رو ب در و دیوار میزنی برای سعید .
_بسه دیگه عاطف خانم .اصلا نمیخام راهنماییم کنی . اگه غصه هامو تو خودم بریزم بهتره تا از تو راهنمایی بخام ... بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد .
غزل کاملا ناامید شده بود و دیگه قدرت فکر کردن نداشت و سعی کرد خودش رو با خاطره ی شروع اشناییش با سعید آروم کنه ... چشماش رو بست با یک لبخند روی لب یادش اومد که ...