۱۳:۱۱ ۱۳۹۶/۴/۲۷
فردا صبح آن روز وقتی غزل صبحانه اش را خورد و داشت برای رفتن به کتاب فروشی آماده میشد، تازه موبایلش را روشن کرد. عادت داشت اغلب شبها یک ساعتی قبل از خواب موبایلش را خاموش میکرد.
وقتی موبایلش روشن شد، پیامی از طرف سعید رسید که مشخص بود از دیشب است : مگه نگفتم وقتی رسیدی خبر بده. خوبی حالا؟
به خودش فحش میداد که چه موقع خوابیدن و خاموش کردن گوشی بود. نکند سعید بعد از جواب ندادن به این پیام سرد شده باشد. به سرعت و بدون فکر شروع به تایپ کردن توضیحی شد اما اینقدر توضیحش طولانی شد که فرصت فکر کردن به دست آمد و پیام را ارسال نکرد.
با عجله خودش را به کتاب فروشی رساند. سعید هنوز نیامده بود. معمولا اون طرفهای 11 می آمد اما غزل ساعت 9 کتاب فروشی را باز میکرد.
وقتی سعید آمد مثل همیشه گرم نبود و سلامی کرد و با پوزخند گفت، دیگه جواب نمیدی و نمیدونم لابد خیلی با کلاسم هست این کارا!
غزل لبخند شیطنت باری زد و گفت : خوب به من چه، دوستایی که شما باشید همینه. این گوشی من رو نگاه کن! تو خجالت نمیکشی این گوشی دست دوستته اما هیچکاری نمیکنی. خوب آخه باطریش هر نیم ساعت تموم میشه. منم زدم به شارژ که روشن شه بهت خبر بدم اما خوابم برد دیگه. کارم سنگینه مثل شما که نیست.
ولی وقتی پیامت رو دیدم گفتم نه همه شم از عقل آقای گویا نیست، خودتم قابل تاملی اگه ترشی نخوری. تامل ها نه تحمل، شنیدی که ...