خانه
292K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    غزل همینطور که نگاهش به نگاه پدرش دوخته شده بود خم شد و کیسه خریدهاش رو برداشت. به حالتی زار و نزار گفت : سلاااااام. اینجا چه خبره؟ به این سرعت؟
    حسام گفت : دخترم امشب که نمیریم اما حالا که باید بریم هر چی زودتر بهتر. خدا رو شکر بحث انتقالی من هم جور شد. البته من باید توی خود یزد کار کنم، ولی خوب میریم پیش عموت پدرام. باهاش که خوب بودی.
    اصلا تو هم اونجا میای پلوی خودم. یا یه کتاب فروشی جایی آشنایی کسی. با هم میریم سرکار و برمیگردیم خونه.
    غزل با عصبانیت گفت : واای معلومه چقدر به فکر من هستید. اصلا من رو حساب میارید؟ من اینجا کار میکنم یهو از فردا بی خبر برم؟ من همچین آدمی نیستم. شما شاید بتونید به من بی احترامی کنید و به حسابم نیارید اما من همچین کاری با کسی که براش کار میکنم، نمیکنم.
    حسام ازینکه نتوانسته بود مسئله را با خنده و حرف های عادی حل کند توی ذوقش خورده بود و در حالی که با صدای بلند تیکه پیتزایش رو میجوید رفت و از زیر شیر یک لیون پر آب برای خودش ریخت و همراه پیتزا پایین داد :
    دخترم، من که برای خودم نمیکنم اینکارو. همه زندگی من شماهایید. خوب برادرت الان شرایطش خاصه. میبینی که خودت. چندبار شبا تا صبح براش گریه کردی؟ خوب اگه اینجا بمونه معلوم نیست کارش به کجا بکشه!
    غزل: شما اصلا منو به حساب آوردید؟ و با ناراحتی رفت توی اتاق اما در اتاق را به آرامی بست ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان