اصرارهای غزل هیچ فایده ای نداشت، در میان انبوه کارتونها جای خالی پیدا کرده و در میانه سالن کوچک خانه عمو پدرام نشسته بود. چند روزی به بازکردن وسایل و جا دادن آنها در خانه گذشت.
اولین روزی که بالاخره از خانه خارج شد، تفاوت لباسی که بر تن داشت با لباس اهالی روستا بسیار به چشم می آمد. مردهای روستا خیره نگاهش میکردند. چند دختر همسن و سالش دم یک خانه ایستاده بودند و با هم گپ می زدند با دیدن او که مانتو آبی روشنی به تن داشت و شال نازک سفید رنگش که به زحمت روی سرش بند شده و با برداشتن هر قدم عقب و عقب تر می رفت، اخمهایشان را در هم کشیدند، گفتگویشان را نیمه تمام گذاشتند و یکی بعد از دیگری وارد خانه شدند. غزل ناخودآگاه دستش را به سمت شالش برد و طره موهایش را به عقب هول داد. چند قدم جلوتر دو پیرزن را از دور دید که روی صندلیهایشان دم خانه ای نشسته بودند و به او خیره شده بودند، پیرزنی که جوانتر به نظر میرسید صدایش را بلند کرد:دختر! برادرزاده پدرام خانی؟ غزل با لبخند جواب مثبت داد ولی با جمله نیش دار پیرزن که گفت: عموت بهت نگفت، اینطوری نیای بیرون! لبخند بر روی لبانش خشکید. زیر لب زمزه کرد: ببخشید و به سرعت از کنار پیرزنها عبور کردو خود را در دل کوچه ای باریک انداخت. در دلش خدا خدا میکرد برای برگشتن به خانه عمو پدرام مجبور نباشد دوباره از جلوی آنها عبور کند. با خودش فکر کرده بود بیرون میاید و چند عکس از خانه های زیبا و کاهگلی می گیرد، هوایی عوض می کند و با روحیه ای بهتر به خانه عمو برمی گردد اما گمان اشتباهی بود. از کوچه های پیچ در پیچ، خلاف جهتی که آمده بود با عجله عبور کرد تا شاید راه آشنایی ببیند. بالاخره خانه عمو را بعد از نیم ساعت سردرگمی یافت در را که نیمه باز بود هول داد و خودش را داخل حیاط خانه پرت کرد. قلبش فسرده و چشمانش نمناک بود. اما ندایی از درون به او نهیب زد: باید باهاش کنار بیای، به خاطر خودت...به خاطر محسن...
روزها از پی هم می گذشتند، پدر از محل کار جدیدش راضی بود، سرفه های محسن بطور چشمگیری کم شده بود. غزل به ندرت از خانه بیرون می رفت و همان دفعات کم هم مانتو بلند مشکی که سالها بود در چمدانش فراموش شده بود را به همراه مقنعه مشکی یادگار دوران پیش دانشگاهی اش می پوشید. اما همه اینها بر روحیه شادابش اثری نگذاشته بود. روزها توی حیاط زیر نور گرم و لذبخش خورشید کتاب میخواند و گاهی با سعید و دیگر دوستانش پیامی رد و بدل می کرد، پدر برایش یک سه پایه و چند بوم از یزد خریده بود و غزل عصرها خودش را مشغول نقاشی می کرد.
سعید پیام داده بود که از زاهدان به یزد خواهد آمد و میخواهد او را آنجا ملاقات کند، غزل دل توی دلش نبود بالاخره به خواسته اش رسیده بود و فکر می کرد قاپ سعید را دزدیده. روز موعود فرا رسید و او به بهانه گشتن در یزد صبح زود به همراه پدرش راهی شد....
حدود ظهر بود که سعید با او تماس گرفت و گفت در جایی نزدیک به آتشکده قدیمی به دنبال او خواهد آمد. یک ساعتی را در آتشکده قدم زدند، سعید به غزل گفت که دوستش خانه دانشجویی اش را برای دو سه روزی که او در یزد می ماند، در اختیارش قرار داده و از غزل دعوت کرد تا ناهار را در خانه بخورند. غزل ابتدا مقاومت کرد و با حرفهای سعید که می گفت، نمیخوام بخورمت که، چقدر املی و ... بالاخره راضی شد به خانه بروند.
در خانه، هر چه سعید اصرار کرد که غزل مانتو روسریش را در آورد غزل گفت اینجوری راحت هست و از روی صندلی که روی آن نشسته بود جنب نخورد. سعید که حسابی از رفتار غزل عصبانی شده بود بدون اینکه از او پذیرایی کند چند دقیقه ای را به اتاقی رفت و بعد به غزل گفت کاری برایش پیش آمده و باید زودتر برود و گفت او را به جایی که همدیگر را دیده بودند میرساند. غزل که از شدت عصبانیت بغض کرده بود با سعید راهی شد و نزدیکیهای آتشکده از تاکسی پیاده شد و با سعید خداحافظی سردی کرد. با خودش فکر کرده بود تمام طول روز را با سعید است و حالا تا ساعت هفت که پدر از سر کار برگردد در خیابانهایی که نمی شناخت تنها رها شده بود....