خانه
292K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    فردای آن روز سعید باز به غزل پیام داد. تماس تلفنی را به دلیل کوچک و محدود بودن فضای خانه قطع کرده بودند.
    سعید بابت اتفاق دیروز عذرخواهی کرد و گفت خودش تا 11 شب تو خیابون الاف شده بود و دوستی که خانه را در اختیار آنها قرار داده بود به دلیل اورژانسی خانه را پس گرفته بود و او نیز مجبور شده بود در گرفتاری که نمیتواند تعریف کند تا نصف شب در خیابان ها برای دوستش کاری انجام دهد.

    غزل حسابی غمگین و عصبانی شده بود، اگر میخواست اعتمادش را از سعید صلب کند باید به طور کلی دور او خط میکشید. در ناخودآگاهش سعید تنها رشته اتصال او به دنیای خارج از این روستا بود و توان قیچی کردن این رشته را نداشت.
    سعی کرد فعلا عکس العملی انجام ندهد و اگر میتواند خودش ته توی قضیه را در بیاورد.
    سعید گفته بود که به زاهدان برمیگردد اما حدود 3 هفته بعد دوباره برای دیدن او خواهد امد. غزل درین مدت رفتاری پرانرژی از خودش در خانه نشان داد و بعد از چند روز از پدر خواست که باز او را برای چند ساعتی به یزد ببرد. در همین حین اسم چند خیابان اصلی، مخصوصا خیابان های بین آتشکده و بازار را از او پرسید تا شاید بتواند خانه ای که سعید را جلوی آن دیده بود دوباره پیدا کند ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان