خانه
292K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    غزل حسابی با محسن کلنجار رفت تا او را به حرف بیاورد اما چشمهای پر از وحشتش میگفت که چیزی یا کسی او را وادار به سکوت کرده است. حسام هم شب نتوانست چیزی از حرفهای او بفهمد و با اصرار زیاد پدر محسن پس از مدتها دچار حمله تنفسی شد و باعث شد حسام به کل قید حرف کشیدن از او را بزند. اما دلش آرام نمی گرفت یعنی چه کسی این بلا را سر پسرش آورده، دلیل این وحشیگری چی بوده؟ همه افکارش تنها به یکجا ختم میشد. کسی آنها را نمی شناخت. محسن هم به ندرت از خانه بیرون می رفت و خراشهای روی بدن و صورت و کبودی زیر چشمش هم به نظر نمی رسید توسط کسی هم سن و سال خودش ایجاد شده باشد. شاید کسی با پدرام خصومت داشته... اما روز بعد که حسام مجالی یافت تا این گمان را با پدرام مطرح کند، برادرش کاملا منکر هرگونه مشکل با اهالی روستا شد و خیلی خونسرد با ماجرایی که برای برادرزاده اش اتفاق افتاده بود برخورد کرد و گفت: حسام یه دعوا بین بچه ها بوده بی خود بزرگش نکن...و همین حرفها باعث میشد حسام بیشتر شک کند. پدرام غزل را هم خیلی دوست داشت اما محسن برایش چیز دیگری بود. آن موجود بی دفاع و مهربان که با بیماری ای دست به گریبان بود که سالها پدرام را بادیه نشین کرده بود عزیز دل عمو بود... 

    حسام به زحمت توانست مینوی بی قرار را آرام کند و قول داد هر کس اینکار را کرده کارش را بی پاسخ نخواهد گذاشت.
    .
    غزل دیگر حسابی از فکر سعید و آن خانه کذایی بیرون آمده بود و وقتی از عاطفه شنیده بود که سعید احتمالا فکر سو استفاده از تو را داشته و چون تو پا ندادی اینطوری دست به سرت کرده، قلبش هم به این عشق اول بدگمان شده بود.
    .
    چند روز گذشت و جای زخمها و کبودی روی صورت محسن خیلی بهتر شد. اما بیماری تنفسیش دوباره عود کرده بود و بسیار منزوی و گوشه گیر شده بود. حتی با غزل هم دیگر زیاد حرف نمی زد. غزل پر از عصبانیت، کینه و انتقام جویی بود.

    یک روز که غزل روی پشت بام برای خودش جا پهن کرده بود و داشت کتاب میخواند، متوجه نگاه خیره مرد جوانی شد که روی پشت بام دو سه خانه آنسو تر ایستاده بود. غزل چشمهایش را تنگ کرد، مرد قد متوسطی داشت و حدودا بیست و هفت-هشت ساله بود. موهای مجعد مشکیش را باد تکان میداد و وقتی دید غزل او را دیده است مسیر نگاهش را عوض کرد و خود را بی تفاوت نشان داد. غزل از جایش بلند شد و با سرعت وسایلش را جمع کرد و از پله های پشت بام پایین رفت.

    -عمو پدرام، یه مرده روی پشت بوم چند تا خونه اونور تر وایساده  و این خونه رو زیر نظر گرفته  تا دیدمش خودش رو زد کوچه علی چپ، ...

    -کدوم خونه عمو جون؟

    خونه سوم فکر کنم سمت چپ خونه شما

    -اون خونه که خالیه عمو جون...مخروبه هست...هیچکسم جرات نداره بره توی اون خونه،حتی پشت بومش...خیالت راحت اشتباه کردی...یه خونه اینورتر و اونورترشم هیچ مردی این موقع روز خونه نیست که بره پشت بوم...

    غزل با عصبانیت دوان دوان از پله ها بالا رفت، تا چشم کار می کرد روی هیچ پشت بامی کسی نبود.... چرا کسی جرات ندارد به آن خانه برود؟ با این فکر دوباره از پله ها پایین رفت

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۴/۵/۱۳۹۶   ۱۳:۳۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان