دوسه روزی از این موضوع گذشت اما غزل هنوز نتونسته بود مردِ روی پشت بودم رو فراموش کنه چون از چیزی که دیده بود مطمئن بود و هر وقت که مجبور بود از خونه خارج بشه شدیدا اطرافش رو زیره نظر داشت .
در این میون خدیجه دختر حجت خانم بود که سعی داشت با غزل ارتباط برقرار کنه خدیجه دختری ۱۸ ساله با ظاهری معمولی بود و هربار که به بهونه ای به در خونه ی پدرام می رفت تا باب دوستی با غزل رو باز کنه اما حجت خانم با عصبانیت اون رو صدا میکرد و به خونه ی خودشون برمیگردوند . غزل هم که متوجه این خواسته خدیجه شده بود و خودش هم که از این تنهایی و موارد مشکوک از جمله موضوع محسن و جوونه روی پشت بوم خسته شده بود تصمیم گرفت که دور از چشم حجت خانم با خدیجه دوست بشه تا هم از تنهایی دربیاد و هم شاید بتونه از طریق خدیجه به اسرار اون مخروبه پی ببره. تا اینکه یک روز که درِ خونه ی پدرام زده شد و غزل که مطمئن شد خدیجه پشت دره رفت و در رو باز کرد و به سرعت خدیجه رو به داخل حیاط خونه کشید ،خدیجه که از تعجب چشماش باز مونده بود گفت : چیشده؟؟؟
غزل: مگه هربار که اینجا میای حجت خانم تو رو صدا نمیکنه و نمیزاره منو ببینی؟؟خب منم زود آوردمت تو تا مادرت نبینتت و بتونیم بالاخره با هم دوست بشیم ...
دوستی بین خدیجه و غزل شکل گرفت و این حجت بود که برای هربار دیدن غزل و درددل کردنش مجبور بود به مادرش دروغ بگه و به خونه پدرام بره و خانواده غزل هم که ازین موضوع خوشحال بودند که دخترشون داره از تنهایی درمیاد به اونا کمک میکردن که حجت خانم متوجه چیزی نشه ...
خدیجه دختری ساده و پاک و دوست داشتنی بود و به یکی از پسرهای روستا علاقه داشت
چند روزی بود که غزل سعی داشت درباره اون خونه ی مخروبه چیزی از خدیجه بپرسه و اما نمیدونست چجوری شروع کنه و چی بگه تا اینکه خدیجه که خیلی ساده بود به غزل گفت میخوای اسرارهای این ده مخصوصا اون خونه مخروبه رو بدونی؟
غزل خودش رو به اون راه زد و گفت_کدوم خونه ؟
_یعنی واقعا نمیدونی کدوم خونه رو میگم؟حق داری ندونی چون تو که به خاطر آدم های توی این ده مجبوری بیشتر روزهارو توی خونه بمونی . پس بزار بهت بگم :: میگن اون خونه خیلی خطرناکه ... چون هر چند وقت یبار هرکسی که میگه من احساس کردم کسی از روی پشت بوم اون خونه منو نگاه میکنه بعد از چند وقت یک اتفاق خیلی بدی براش میفته .. دختره حاجی ممدآقا گفته بود یه جوون از اون پشت بوم منو می پایید ولی حرفش رو باور نکردن و چند وقت بعد زهرا رو توی طویله پیداش میکنن که جزغاله شده بوده ... یا زن عباس آقا که همون حرف رو زده بود چندوقت بعد شوهرش میکشتش و خودش از ده فرار میکنه یا ..
غزل که دیگه با حرفهای خدیجه داشت از حال می رفت گفت: خدیجه باورم نمیشه اینا چیه میگی یعنی حقیقته ؟خدیجه قلبم داره میاد تو دهنم آخه دوهفته پیش منم دیدم که یه جوونی داره از روی اون خونه منو نگاه میکنه... چند روز قبلم داداشم با سر و صورت کبود تو خونه اومده بود .. یعنی چه اتفاقی داره برای ما میفته خدیجه ؟ چه بلایی سره من و خانواده م توی این روستا میاد ؟؟؟؟
باید چیکار کنم؟