۰۹:۱۶ ۱۳۹۶/۵/۹
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
غزل پریشون بود وقتی برگشت تو محسن و دید که با ترس و وحشت نگاه میکند با دیدن غزل به سمتش دوید و گفت یه دقه بیا
غزل بدون هیچ فکری با او توی اتاق رفت. محسن گفت: چند روز پیش من رفته بودم تو خونه خرابه هه چنتا گوسفند دارن یه آقاهه اونجا زندگی میکنه اون زدتم
گریه اش گرفت. غزل پرسید:
- اون پرنده ها؟؟؟
- بعد که فرار کردم از دستش رفتم بیرون ده رو یه تپه نمیخواستم با گریه بیام خونه ...
هنوز حرفش تمام نشده بود که مادر وارد اتاق شد عصبانی بود دست هر دو را گرفت و با زور بیرون برد و سر سفره نشاند.
- زود زود غذاتونو بخورین
و خودش هم کنار سفره نشست ولی چیزی نمیخورد
غزل گفت: مامان...
مینو وسط حرفش پرید: حرف نباشه زود بخورید امروز باید از اینجا بریم. غزل سرش را پایین انداخت قطرات اشک روی غذایش میریخت از این خبر نه خوشحال بود و نه ناراحت
عمو پدرام برگشت گفت که دکتر گفته خدیجه با قرص برنج خودکشی کرده اما مادرش مرتبط تکرار میکرده که غزل او را چیز خور کرده. عمو گفت فعلا چند روزی از خانه بیرون نروند تا او اوضاع را راست و ریس کند اما غزل اصرار داشت در مراسم خاک سپاری خدیجه شرکت کند مادر ولی حرف هر دو را رد کرد او اصرار داشت از آنجا بروند. شب که حسام به خانه برگشت با رفتن مخالفت کرد. آنها که کاری نکرده بودند که بخواهند فرار کنند گفت: این روستایی های بی سواد نباید ما رو الاخون والاخون کنند. به حرف پدرام گ.وش کنین و چند روزی بمونین تو خونه
پیرمرد معممی در روستا زندگی میکرد به اسم آق امام که مردم حرفش را میخواندند. پدرام آن شب میگفت باید با او صحبت کند تا اهالی را مجاب کند دست از سر آنها بردارند. حسام میترسید و به کسی اعتماد نداشت میترسید باز کردن پای آن پیرمرد معمم که پیش نماز روستا هم بود اوضاع را بدتر کند. اما پدرام اطمینان داد که رابطه اش با او خوب است
و با خودش اندیشید که اگر پدر آق امام نبود مردم هیچ وقت نمیگذاشتند او در روستا زندگی کند.