۱۵:۱۸ ۱۳۹۶/۵/۹
نیمه های شب غزل توی حیاط زیر نور ماه نشسته بود و به بی نهایتی ندیدنی خیره شده بود که با صدای غژغژ باز و بسته شدن در از جا پرید. - عمو پدرام! کجا بودین!
-غزل! تو اینجا چیکار می کنی؟! چرا نخوابیدی عمو جون...پاشو بریم تو... اما غزل از جایش تکان نخورد. -عمو باید باهاتون حرف بزنم...می دونم حتما چیزایی رو که میخوام بگم بشنوید مطمئن میشید دیونه ام اما اگه نگم هم واقعا دیوونه میشم..و تمام آنچه بعد از دیدن مرد روی پشت بام رخ داده بود را برای پدرام تعریف کرد.
پدرام گفت: اینا همش حرفای بی سر وته مردمه، فکر نمی کردم یه روز این قضایا رو برات تعریف کنم، اما نمیخوام خودتو به خاطر حرفای این مردم خرافاتی به دردسر بندازی، قضیه برمیگرده به خیلی سال قبل، تقریبا دو سال بعد از اینکه من اومدم اینجا، اونموقع محمود خان کدخدا و بزرگ این روستا بود، اون خونه مخروبه هم یکی از خونه های محمود خانه، خونه پدریش بود. مادر خدا بیامرزش با کلی خدم و حشم اونجا زندگی می کردن، محمود خان مرد بود، یلی بود. تا اینکه باقرخان... باقر خان هم از ملاکای روستا بود، هر چی محمود خان مردونگی داشت این باقر خان برعکسش بود. محمود خان سالاری بعد از پدر خدابیامرزش همه کاره این روستا شده بود. تا اینکه یه روز تیر و طایفه باقر، محمود خان و برادر کوچکترش احمد رو کشتن، درست جلوی در همین خونه بغلی... باقر شد بزرگ روستا، مادر محمود خان هم دق کرد و توی همون خونه مرد. بعد از اون هرکی اومد توی این خونه یه بلایی سرش اومد، مردم میگن این خونه نفرین شده است. بهرام خان پسر باقره، می دونی که اون الان بزرگ و کدخدای روستاست.
چشمان غزل دیگر داشت از حدقه در می آمد...
-خب؟
-قصه اش خیلی طولانیه، شاهپوریها خیلی از زمینا و دارایی سالاریها رو بالا کشیدن، سالاریها کلا آدمای آرومین سرشون تو کار خودشونه
-سالاریا! خدیجه هم فامیلش سالاری بود!
-آره عمو جون...دختر بیچاره معلوم نیست چرا خود کشی کرده!...
-اون خود کشی نکرده! اون پر از امید به زندگی بود، کلی برنامه داشت واسه زندگیش، چرا باید خودشو بکشه....من ته و توه این قضیه رو در میارم..
-غزل خودتو از کل این جریانا بکش کنار، این دشمنی مال دو تا طایفه هست، هیچ ربطی به ما نداره...فهمیدی؟... شما به خاطر محسن اومدین اینجا، حالشم بهتر بشه از اینجا می روید، خب؟
-باشه...و بلند شد و به سمت در ورودی خانه به راه افتاد..