خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    غزل گفت : نترس اوضاع رو خودمون کنترل میکنیم
    غزل نمیدانست کنترل کردن اوضاع تا چه حد میتواند سخت باشد ولی هیچ وقت ترس زمینگیرش نکرده بود
    پوریا گوشه ناخنش را میجوید و به گوسفندان نگاه میکرد هر دو روی نرده های نیمه کاره نشسته بودند
    - هی پسر
    هر دو برگشتند زنی با چادر مشکی ای که به دور کمرش بسته بود و روسری بلند گل گلی پشت سرشان بود. غزل نمی شناختش زن بی توجه به غزل رو به پوریا گفت: اون بالا چی کار میکنی بدو برو دنبال کارت دیگه نبینمت با این دختره ورور میکنیا وگرنه به ننت میگم
    پوریا با خشم وصف نشدنی به زن نگاه میکرد یک لحظه انگار میخواست جواب دندان شکنی به او بدهد اما پشیمان شد. غزل بیخیال از رو نرده ها پایین پرید و به طرف گوسفندان رفت هم زمان پوریا در جهت مخالف از او دور شد که غزل برگشت و با لحنی کودکانه و شاد فریاد زد: هی پوریا رفتی دنبالش بهم خبر بده
    پوریا برگشت و با دیدن قیافه شنگول غزل لبخند زد. زن به سمت پوریا رفت و چوبش را به حالت تهدید آمیز تکان داد. پوریا سریع فرار کرد.
    مردم روستا همیشه چنان شدید به ارتباط غزل با بچه هابشان عکس العمل نشان نمیدادند ولی غزل و پوریا سعی میکردند در جاهای خلوت قرار بگذارند به لطف موبایل و سیم کارتهای ارزان این کار مشکل نبود حتی غزل بعضی مواقع خودش برای پوریا شارژ میخرید و میخواست همه موانع را از سر راه بردارد و از راز روستا با خبر شود
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان