خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست

    بعد از چند روز که مرتبا پوریا ضبط صوت رو پشت پنجره های اتاق های مختلف میذاشت و بعد از هربار گوش کردن به صدا با غزل به هیچ نتیجه ای نمیرسیدن و تنها چیزی که نصیبشون میشد شنیدن حرفهای روزمره اهالی خونه و مستخدم ها بود و اینبار قرار بود ک نیمه های شب پوریا برای اخرین بار ضبط صوت رو برداره و دیگه ب اون خونه نره ... و چون نیمه شب بود پوریا خودش ب تنهایی رفت و اروم مثل هربار و مخفیانه وارد حیاط بزرگ خونه شاهپوری شد ولی اضطراب خیلی بدی گرفته بود سعی کرد به خودش مسلط بشه و به پنجره اشپزخانه نگاه کرد که فاصله ی زیادی تا حیاط داشت ...قدم هایش را محتاطانه برداشت و لحظه ای احساس کرد سایه ای با فاصله ی زیاد از جایی رد شد .با دیدن این صحنه تصمیم گرفت هرچه سریعتر بره و ضبط رو برداره و از اون شرایط ترسناک راحت بشه . رسید به پشت پنجره و ضبط رو برداشت تا اومد بزاره داخل جیبش دستی قوی جلوی دهانش رو گرفت و با شدت هرچه تمام تر فشار میداد ...پوریا سعی میکرد اون دست رو از جلوی دهن خودش باز کنه اما موفق نمیشد . اون دستان قوی پوریا رو کشان کشان به سمت زیرزمین (انباری)برد و در هاله ی کوچکی از نوره ماه پوریا رو روی یک صندلی نشوند و دست و پاهایش را بست . بعد سر فرصت چراغ زنبوری کوچیکی روشن کرد تا پوریا بتونه صورتش رو ببینه (پوریا صورت اون مرد رو ببینه) .
    نور بسیار ضعیف چراغ تونست به پوریا کمک کنه تا حیدر باغبانِ شاهپوری رو بشناسه ...
    حیدر آدم بدی نبود و به پوریا گفت : خب اقا پوریا چند روزه که من دارم میبینمت که شبونه وارد این خونه میشی و یه کارایی میکنی ..ببینم اون ماسماسک چیه هربار میزاری اینجا و دوباره میای برش میداری؟
    پوریا حیدر رو کاملا میشناخت و میدونست که برخلاف ظاهر خشن حیدر میتونه ب رئوف بودن و باخدابودنش اعتماد کنه و با این حال سعی کرد با کلی مقدمه چینی موضوع خدیجه و خودکشی ابهام انگیزش رو برای حیدر توضیح بده ....
    حیدر بعد از شنیدن حرفهای پوریا گفت:ببین پسرم رامین مثل پدرش آدم خیلی بدیه و خودت ک میدونی چند وقتیه توی شهر با چندتا از دوستهای عوضی تر از خودش به اسم خونه دانشجویی خونه ای اجاره کردن و معلوم نیست اونجا چه غلطی میکنن .
    من الان دستاتو باز میکنم تا بری ولی از من میشنوی کلا این موضوع رو فراموش کن و بیخیال اون خونه ی توی شهر شو ...

    همین حرف حیدر باعث شد تا پوریا سعی کنه از خونه توی شهر اطلاعاتی بدست بیاره . این خونه همون خونه ای بود که غزل دیده بود سعید واردش شده ...

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۱۵/۵/۱۳۹۶   ۱۵:۳۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان