۱۱:۴۳ ۱۳۹۶/۵/۱۶
محسن به طور قابل ملاحظه ای حالش بهتر شده بود. دیگر سرفه نمیکرد و زیر چشمش هم کامل خوب شده بود. وارد اتاق غزل شد اما غزل هدفون MP3 Player را داخل گوشش کرده بود و با دقت گوش میکرد. متوجه حضور محسن نشد.
محسن کمی جلوی او رژه رفت و برایش دست تکان داد اما فایده ای نداشت. آخرش یکی از هدفون ها را از گوشش دراود و گفت مگه نگفتی رازتو بهم میگی.
غزل طوری که توجه محسن را جلب نکند صدا رو استوپ کرد و هدفون را از او گرفت و گفت : چرا گفتم اگه رازتو بهم بگی منم رازمو بهت میگم. اما اول تو باید بگی.
همزمان یک اس اما اس جدید برای غزل آمد. منتظر پوریا بود و به سرعت نگاه کرد اما سعید بود : غزل چطوری؟ خیلی بی معرفت شدیا. ببین من یه چند روز میام یزد میخوام ببینمت. خیلی مسئله مهمیه. دو سه روز دیگه میام و بهت خبر میدم. حتما باید بیای یه مسئله خیلی مهم رو باید بهت بگم. قربون غزل بی معرفت.
جواب نداد و رو به محسن کرد و گفت : خوب ...
محسن که انگیزه اصلیش شنیدن راز غزل بود بی تکلف رازش را تعریف کرد. فقط قبلش قول گرفت که غزل رازش را به کسی نخواهد گفت.
راستش من یه روز رفته بودم گردش توی روستا. بعدش که داشتم گردش میکردم گم شدم. یهو از وسط یه جای جنگل مانندی سردراوردم. هیچکس نبود تا اینکه یه صدایی شنیدم. رفتم از نزدیک دیدم اون دوستت با یه پسری لای درخت های جنگل قایم شدن. دختره هی میگفت نه، اینکارو نکن، من دوست ندارم، الان نه و ... پسره اما هی داشت میگفت اتفاقا الان وقتشه نگران نباش و ...
خواستم برم نزدیک تر اما پام گیر کرد به یه سنگی و افتادم. پسره بدو بدو اومد منو دید و گفت چیزی دیدی؟ منم گفتم نه، چی و ... خلاصه کلی منو کتک زد که اگه چیزی دیدی بگو و ... خلاصه ولم کرد اما گفت اگه برای یک نفر این داستان رو تعریف کنی دفعه بعد یکی از اعضای خانواده ت رو میکشم.
به اینجا که رسید گریه ش گرفت و دوباره یادش آمد که بار این راز چقدر سنگین و جدی و ترسناک هست، بی دفاع شد و انگیزه ش برای شنیدن راز خواهرش را از یاد برد و زد زیر گریه ...