۱۴:۴۵ ۱۳۹۶/۵/۱۸
غزل از اینکه مجبور شده بود سعید رو به محل قرارهای پنهاییشان با پوریا ببرد حس بدی داشت اما چاره ای نبود. با خشونت به سعید گفت : حرفات رو باور نمیکنم. تو چطور آدمی هستی؟ باورم نمیشه تو همون سعیدی هستی که تهران میشناختم. تو همون آدمی؟ دیگه یه کلمه از حرفهات رو باور نمیکنم.
سعید با حالت پریشانی جواب داد : بابا غزل چی میگی! تو قضاوتت اشتباه هست. من چه بدی به تو کردم؟ من به هیچکس بدی نکردم. اگه اینقدر بخوای وارد جزییات بشی خوب هر کسی یه کارایی کرده. منم شاید جوونم یه شیطونی هایی کرده باشم اما هیچوقت بهت دروغ نگفتم و هیچ نقشه ای هم برات نداشتم.
غزل : پس چرا با این رامین بی همه چیز همخونه ای؟ تو کجا؟ یزد کجا؟ از کی میشناسیش؟ چطوری باهاش آشنا شدی؟
سعید : خیلی اتفاقی. مسعود و فرهاد رو یادته؟ اونا دانشجوی یزد بودن دیگه. برو از همه بپرس. اینا اینجا دانشجو بودن، این رامینم بچه پولدار شهر بود، اونام بچه تهرون بودن و خونه مجردی درست و درمونی داشتن دیگه با هم رفیق شدن. یکی دوبار به منم گفته بودن بیام یزد خوش میگذره و منم اومده بودم نشسته بودیم با رامین اینا و خوب بود. مشکلی نبود. خوشگذرونی عادی بود. وقتی مسعود و فرهاد برگشتن تهران من رابطه م رو با رامین حفظ کردم. گه گاهی میومدم وقتی دانشگاه قبول نشده بودم یا الان یهو یه هفته میپیچونم میام.
تا اینکه پریشب پلیس ریخت اونجا. من شانسی که آوردم با یه دوستی رفته بودم بیرون. وقتی رسیدم دیدم چندتا ماشین پلیس هست و در خونه بازه. اما رامین گویا نبوده و همه جا رو گشتن اما پیداش نکردن. تنها چیزی که من تو این مدت بهت دروغ گفتم همین پنهان کردن رامین بود. اونم دروغ نبود. آخه وقتی دیدم رفتید این روستا شاخ دراوردم! فکر کردم کاسه ای زیر نیم کاسه ست. مگه میشه همچین اتفاق عجیبی اتفاقی بیفته؟! گفتم یه بار میام یزد باهات قرار میذارم میفهمم چی به چیه ...