۱۴:۱۶ ۱۳۹۶/۵/۲۳
غزل با دقت و اضطراب اطرافش را نگاه کرد اما به عمویش اطمینان داشت پس پشت سر او وارد خانه شد. خانه ای که با مواد اولیه ساده و خیلی سطحی ساخته شده بود. بیشتر شبیه یک اقامت گاه موقت میان تپه ها بود که میشد شبی را در آن سر کرد.
وقتی زنی را آنجا دید شک نکرد که او نرگس است. با خود گفت یعنی سالیان دراز او اینجا زندگی کرده؟ انگیزه ش از این همه پنهان کاری چه بوده است؟
پوریا خودش را به غزل نزدیک کرد و درگوشی به او گفت : نگفتم.
غزل سری به نشانه تایید تکان داد. با خودش فکر کرد که این همه راز، این همه اتفاق. چند ماه پیش که از تهران به اینجا می آمدند فکرش را هم نمیکرد.
رو به عمویش کرد و گفت : عمو، میخوام راستش رو بهم بگی. من بهت گفتم که این آقارو روی پشت بوم دیدم اما تو زدی زیرش. اینجا چه خبره؟
در همین حال نرگس نزدیک آمد و گفت : سلام غزل جان. در موردت از عموت زیاد شنیدم. پدرام میگه دختر خیلی باهوش و شجاعی هستی.
غزل رو به او گفت : ممنونم. شما قطعا نرگس خانم هستید. خوش وقتم. راستش من هم در مورد شما زیاد شنیدم. اما واقعا همه این سالها شما اینجا زندگی میکردید؟ کسی شما رو ندیده یعنی یا بویی نبرده؟ ....