۱۱:۲۷ ۱۳۹۶/۵/۲۴
غزل برای هضم این همه اتفاق آماده نبود : یعنی اونا به این بهونه ریختن و بزرگ سالاری ها رو کشتن؟! بخاطر چندتا عتیقه؟
پدرام گفت : آره عمو. البته خوب این 4 تا عتیقه خیلی قیمتی بود. میبینی که چه وضعی به هم زدن. ریختن و توی درگیری مثلا افراد باقر بهونه کردن که محمود داشته به باقر و بهرام حمله میکرده و اونا برای نجات جون باقر شلیک کردن. بعدم به طرف همه شلیک کردن. احمد و نرگس هم زخمی شدن. زخم احمد هم جدی بود نسبتا اما نرگس نه.
پدرام مکثی کرد و گفت : بقیه داستان از اینم باورنکردنی تر و ناجوانمردانه تره عمو.
غزل که از شدت اتفاق اشک به چشماش اومده بود سعی کرد خودش رو عادی نشون بده و گفت : میخوام همه ش رو بدونم.
پدرام ادامه داد : من همراه کاظم خان سالاری که مهمترین سالاری بعد از خانواده محمود خان بود، به سختی زخمی ها رو بردیم یزد. جفتمون میدونستیم که این اتفاق دلیل اصلیش چیه. میدونستیم تا همه رو نکشن دست بردار نیستن. حتی به خود نرگس هم رحم نمیکردن. اوضاع محمود خان خیلی خراب بود، نرسیده به یزد جون داد. کاظم خان از من خواست که نرگس و احمد رو ببرم تو یه خونه ای که توی یزد داشت. گفت صداش رو در نیارم و فقط با خودش در تماس بودم. اونم محمود خانو رسوند بیمارستان و البته کاری نشد براش بکنن. موقع خاکسپاری وقتی همه مراحل قانونی انجام شد گفتن که باید توی قطعه مخصوص خود روستا دفنش کنن و جسد رو تحویل گرفتن اما به همه روستایی ها گفتن که احمد هم کشته شده. یه چیزی کردن توی کفن و رو دست کاظم خان گذاشتنش توی قبر روستا. همه کارای تدفینشم ما انجام دادیم. همه روستا فکر کردن مرده. اما نرگس رو گفتن که از بیمارستان فرار کرده و کاظم خان جوری برخورد کرد که بعضی هم فکر کنن شاید هاشم خان دست داشته تو فراری دادنش. چون اون زن بود نمیشد بگیم کارای تدفینش رو ما انجام دادیم.
نرگس گفت : حالا موند دو نفر دیگه که از جای عتیقه ها خفر داشتن، کلفت محمود خان و شوهرش ...